از نسل سوخته با کوله بار درد
من مانده بودم و آن اشکهای سرد
تنگ غروب بود گفتم مسافر…
اما به گفته ام هیچ اعتنا نکرد
حرفی نمانده بود از هم جدا شدیم
او با بهار رفت من با خزان سرد…
فروغ فرخزاد
باز در چهره خاموش خیال
خنده زد چشم گناه آموزت
باز من ماندم و در غربت دل
حسرت بوسه هستی سوزت
باز من ماندم و یک مشت هوس
باز من ماندم و یک مشت امید
یاد آن پرتو سوزنده عشق
که ز چشمت به دل من تابید
باز در خلوت من دست خیال
صورت شاد تو را نقش نمود
بر لبانت هوس مستی ریخت
در نگاهت عطش طوفان بود
یاد آن شب که تو را دیدم و گفت
دل من با دلت افسانه عشق
چشم من دید در آن چشم سیاه
نگاهی تشنه و دیوانه عشق
یاد آن بوسه که هنگام وداع
بر لبم شعله حسرت افروخت
یاد آن خنده بیرنگ و خموش
که سراپای وجودم را سوخت
رفتی و در دل من ماند به جای
عشقی آلوده به نومیدی و درد
نگاهی گمشده در پرده اشک
حسرتی یخ زده در خنده سرد
آه اگر باز بسویم آیی
دیگر از کف ندهم آسانت
ترسم این شعله سوزنده عشق
آخر آتش فکند بر جانت
عاشقی بر من پریشانت کنم
کم عمارت کن که ویرانت کنم
گر دو صد خانه کنی زنبور وار
چون مگس بی خان و بی مانت کنم
تو بر آنک خلق را حیران کنی
من بر آنک مست و حیرانت کنم
تو بدست من چو مرغی مرده ای
من صیادم دام مرغانت کنم
چند می باشی اسیر این و آن
گر برون آیی از این ، آنت کنم
ای صدف چون آمدی در بحر ما
چون صدفها گوهر افشانت کنم