ماه امشب تنها بود
هيچکس را به اتاقش راه نمي داد
به گليم كوچك اتاقش ـ كه تكه ابري نازك بود ـ نگاه كرد
عروسك هايش را روي كهكشاني كوچك چيده بود
ماه بغضش گرفت
گليم اتاق را برداشت و روي سرش گذاشت
تا عروسك ها گريه اش را نبينند
اما ماه نمي دانست
دختري روي زمين
در تنهايي اش به او نگاه مي كرد
نه . امشب این خیال از سر به در کن
که بعد از هفته ها امید دیدار
بیایی لیک تا صبحم نمانی
دمی باشی و بگریزی پری وار .
خودت گفتی که یک شب پیشت آیم .
از امشب فرصتی دلخواه تر نیست .
ببین شعری برایت ساختم دوش
بیا نزدیکتر تشویشت از چیست ؟
برون کن جامه عریان و هوسناک
برقص و در سرم یادی بیفروز
دو بازو حلقه کن بر گردن من
مرا در کوره ی مهرت ، همی سوز .
چرا ترسی زن همسایه بیند
که سر بر سینه ی من می گذاری ؟
زنست و فاش سازد از حسادت
هزاران قصه زین شب زنده داری ؟
نمی دانی که شب از نیمه چرخید
به هر در رو کنی کس نیست بیدار
و گر بیرون روی افتان و خیزان
تو را با گزمه ها افتد سر و کار !
اگر از پچ پچ زنها هراسی
چرا آواز شعرم را شنیدی ؟
چرا هر جا نشستی لب گشودی
که یک معشوق شاعر بر گزیدی ؟
بگفتی : نامزد ؛ او مهربانست
اگر پرسید دیشب با که بودی ؟
بگویم سر گذشت عشق پاکم
بسازم بهر عشق او سرودی .
در آن گویم اثیر گیسوانت
چو موی آفتاب زرنگارست .
نفس های تو را نوشم که عطرش
چو بوی خنده ی صبح بهارست .
تو شعر خامشی ، الهام بخشی
من از عشق تو گشتم نغمه پرداز ...
چو شعر خویش را خوانم به گوشش
مرا می بخشد و می بوسدم باز .
چه می فهمد که دیشب با تو بودم .
چه می فهمد دل هر جایی من
درون سینه دیشب تا سحرگاه
تپید از عشق آتش ریز یک زن !
فرخ تمیمی
در کفمان کلیدی است که قفلش راگم کردیم.
آبی در هواست که مَشربهیی نداریم
آوازی که دهانی نداریم
ساعتی بی عقربه دستی و تنی نداریم
آیا زمان به انتظار کسی خواهد ماند
با سوزنبانی که در جوانی خود مرده است.
کلماتی که مدادی نداریم