برش های کوتاه خاطرات کودکی
کوچه های بن بست روزگار جوانی
دلخوشی های لاغر میانسالی
و آواز کوچه باغیِ رهگذری
زیر نور ماه
که می خواند
زندگی
افسانه پریان است...
به خوابم آمدی خوابم ربودی
به دل چون آمدی دل را ربودی
همیشه خنده ها داشتم به لب ها
تو خنده هم ز لب هایم ربودی
امید و آرزو داشتم به این دهر
تو یکجا هر کدامش را ربودی
به چشمت عاشقم کردی عزیزم
نگاهت را تو از من هم ربودی
چو بودم در پی علم و تجارب
تو علم وعالمم را هم ربودی
به گلها چونکه خنده می زدم من
تو باغ و بوستانم را ربودی
به عشقت من شرابی نوش کردم
تو از من جام و پیمانه ربودی
تمنای لبت ر ا چونکه کردم
تو لب ها را ز لب هایم ربودی
به یادت من نشستم در کویری
خیالت را ز افکارم ربودی
شد م غمگین رفتم سوی یاران
تو یاران عزیزم را ربودی
به تنهایی نشستم من به شبها
تو تنهایی شب ها را ربودی
به خود گفتم که مانده جان سالم
به یک خنده تو آن را هم ربودی
به سوی رب سبحانم شدم من
تو آن رب و خدایم را ربودی
شده کردت به مثل یک خزانی
چو این شهد جوانی را ربودی
بـه جــایـی رسـیـده ام ..
از روی لـغـت نـامـه هـا..
زنـدگـی مـی گـذرانـم..
هـمـه چـیـز بـی مـعـنـی شـده اسـت..
هـنـوز هـم دلـتـنـگـی..
احـسـاس ِ قـطـعـی ِ مـن اسـت..!
سـاعـتـم را..
بـا زلـزلـه ی بـعـدی..
هـمـاهـنـگ کـرده ام..
کـه دیـگر..
ایـنـجـا جـا نـمـانـم..!