


اسمان نعره می کشد
می آید ابرهای سبز آرزوهایم
تا خیس خود کند گونه های زمین را
افسوس که گم می شود
صدای درد دخترک شعرم
در قارقارکلاغ های خیابانی
برایم دست بزنید
شیپور بنوازید

پرچمها را به اهتزاز در آورید
باران را صدا کنید دستم را بگیرید
دارم از نفس می افتم
من گل نزده ام

حجم سنگین هیاهویی را در میادین جهانی
بر دوش گرفته ام
تنها از میخانه ای غریب

در رویایی دور

دست در دست حافظ
جامهای پیاپی را سر کشیده ام
زیباترین غزلم را در چنین هنگامی
برای چشمانت آفریدم
حیف صوفیان مزاحم رنجور
موضیانه فضا را تاریک کرده اند
اه ای زخمهای مهربان اندوه
غصه های سرشار شکوفایی شعرو رنج
لحظه های اضطراب و تشنگی و باران
دوست دارم

قرنها در سرزمین شما گم شوم
برایم دست بزنید
شیپور بنوازید
مقام اول عشق را
در سراسر جهان بدست آورده ام


شبهای بی چراغ زیادن
در هر شبی باید شعری برافروخت
حتی وقتی جغدها
چشمانشان را
غلاف
کرده اند


