او عاشق خورشید بود ......
سایه ام را می گویم
تا خورشید بود در کنارم بود
تا خورشید رفت تنهایم گذاشت
شنلی داشت نقره ای می کشید بر دو شم
تا قامت شکسته ام را بپوشاند
از گوشه چشمم نگاه می کردم
که با من می آید
رفیق نیمه راه را اعتباری نیست
وهیچ کس ندانست معنی افکارم را
که سرودیسبز می خواهد
و هیچ کس نفهمید معنای سکوتم را
و هیچ کس لحظه ای در کنار لحظاتم ننشست
که چگونه در شلوغی افکارم زنده ام هنوز
که سکوت من نشانه ی نفهمیدنت نبود
که سکوت من برگی از همه ن ایثارها
را به تو تقدیم می کرد
و سکوت من تورا می شکند
میان همه ی برگهای پاییزی
و سکوت من از تو می گوید
که چه سخت نفهمیدی آنرا
و سکوت من از بیخبری این عالم
سخنی آورد برایت
و سکوت من در ازدحام گوسفندانی بود
که به هیچ می پاییدند
و سکوت من رنجش خاطرم و سکوت خاطره هایم بود
آیا هنوز در غبار یک لحظه ی سکوتم سگواری ؟
معنی سکوتم را می فهمی؟
یا در این فکری که من دیوانه ام
رنگ تنهایی به دل بس دیده ام
این همه ویرانه ها در دلم جا مانده است
در پریشان خاطر این ساحلت
در فرا سوی کمال
لحظه ای در آن که بر من برتری
حال می فهمی فاصله یک فکر نبود
یک فکر بیهوده زتو
چقدر امشب پریشانم
به یادت هستم و یادم تو بیرون کرده ای از سر
خیالت با من است اینک
برایت شعر می خوانم
چه می فهمی تو از حالم
و دلتنگی
بلاتکلیفی مبهم
از این دلشوره های گاهو بیگاهم
حماقت گه در این حد است که
می دانم نباید من به تو پیغام می دادم
ولی
ولی ای کاش احمق می شدم هر دم
شبت خوش باد دل آزارم
من امشب باز بیدارم