
شادیت را ز دور میبینم
بانگ خندان صدایت
بر دلم میکوبد
چه صدای زشتی
چه نوای شومی
مشت بی رحم خیانت
به سرم میکوبد
من از این درد به خود میپیچم
همچو کرمی زخمی
چشم مست تو برای دگری میخندد
و برای من ِ عاشق
درد بی رحم سیاهی ست
که بر این جان ترک خورده روان میسازی
چشم غمگین دلم پر خون است
دل من میشکند از
یاد آن ایّامی
که به روی پدرم جوشیدم
به تن ِ پیر ِ چروکیدۀ او
رخت غم پوشیدم
رسم غفلت این است
گله ای از تو ندارم هرگز
هستیم را به تو بخشیدم لیک



دوستت دارم قطرات منقوش بر پنجره ی زندگی است
خالق نقش طراوت

دوستت دارم تحجر را به قاب تفكر فرو می برد

دوستت دارم بر سطح یكنواخت سیاه و سفید زندگی
برجستگی امید میدهد

دوستت دارم میچكاند اشك شوق را از درون چشمان
سیمی بی احساس

دوستت دارم حلقه ی اتصال دلهاست
در كویر بی نقش خیال سرد

دوستت دارم طراوت می دوزد بر پیراهن تنهایی

دوستت دارم ناقوس پر طنین ماندن است
در معبد چشم انتظاری

دوستت دارم كلام یكسان شدن است
در سایه ی تضاد

دوستت دارم بیان شیرین عدالت است
در دادگاه هستی

دوستت دارم داغ ترین درجه ی سوزاندن است

دوستت دارم اوج ذوب شدن است در نهاد قلب سرد

دوستت دارم كلام پیوند است برای مسیری جدا

دوستت دارم تنها رنگی است كه سرخی پاییز را به
عشق رنگ می آمیزد

میدانی چقدر دوستت دارم؟
خیانت کرده ام .... آری
و بر عشق تو می خندم
دو چشمت را خودم امشب
به روی خویش می بندم
خیانت کرده ام .... آری
نمی دانی و می گویم
بدان راهی دگر بی تو
برای عشق می جویم
وفایم را ندیدی که
خیانت را ببین حالا
دل تنگم ندیدی که
دل سنگم ببین اما
ندیدی غرق احساسم
ندیدی گریه هایم را
خیانت کرده ام تا تو
ببینی خنده هایم را
خیانت کرده ام .... آری
چه خشنودم که می دانی
مکن اندیشه باطل
که قلبم را بسوزان
امانت داده بودم دل
به دستانت نفهمیدی؟
چه آوردی به روز دل
