فراموش کردم
لطفا تایپ کنید...
رتبه کلی: 4726


درباره من
روزبه تبریز (anavatanim )    

حكايت

درج شده در تاریخ ۹۱/۰۹/۱۵ ساعت 17:34 بازدید کل: 325 بازدید امروز: 127
 
مي گويند در زمانهاي دور پسري بود که به اعتقاد پدرش هرگز نمي توانست با دستانش کار با ارزشي انجام دهد. اين پسر هر روز به کليسايي در نزديکي محل زندگي خود مي رفت و ساعتها به تکه سنگ مرمر بزرگي که در حياط کليسا قرار داشت خيره مي شد و هيچ نمي گفت. روزي شاهزاده اي از کنار کليسا عبور کرد و پسرک را ديد که به اين تکه سنگ خيره شده است و هيچ نمي گويد. از اطرافيان در مورد پسر پرسيد. به او گفتند که او چهار ماه است هر روز به حياط کليسا مي آيد و به اين تکه سنگ خيره مي شود و هيچ نمي گويد.
شاهزاده دلش براي پسرک سوخت. کنار او آمد و آهسته به او گفت: «جوان، به جاي بيکار نشسستن و زل زدن به اين تخته سنگ، بهتر است براي خود کاري دست و پا کني و آينده خود را بسازي.»
پسرک در مقابل چشمان حيرت زده شاهزاده، مصمم و جدي به سوي او برگشت و در چشمانش خيره شد و محکم و متين پاسخ داد: «من همين الان در حال کار کردن هستم!» و بعد دوباره به تخته سنگ خيره شد.
شاهزاده از جا برخاست و رفت. چند سال بعد به او خبر دادند که آن پسرک از آن تخته سنگ يک مجسمه با شکوه از حضرت داوود ساخته است. مجسمه اي که هنوز هم جزو شاهکارهاي مجسمه سازي دنيا به شمار مي آيد.
نام آن پسر «ميکل آنژ» بود!
تاریخ آخرین ویرایش مطلب: تاریخ آخرین ویرایش: ۹۱/۰۹/۱۵ - ۱۷:۳۴
اشتراک گذاری: تلگرام فیسبوک تویتر
برچسب ها:

1
1


لوگین شوید تا بتوانید نظر درج کنید. اگر ثبت نام نکرده اید. ثبت نام کنید تا بتوانید لوگین شوید و علاوه بر آن شما نیز بتوانید مطالب خودتان را در سایت قرار دهید.
فراموش کردم
تبلیغات
کاربران آنلاین (0)