هر روز به یادم باش به یادت در کنار پونه ها خواهم ماند.
هیاهوی مضراب و چنگ حزین نگاهت...
مرا به دشت شقایق ها مهمان نمود.
آوای سینه چاک خواهم ز سودای آرزوهایت...
پس برایم خاطره ساز باش و ندایم باش.
همچو رقص شاخه ها ی بید در کف نسیم صبحگاهی...
من تشنه ی صدای بارون زده ی تو بودم که می سرود.
شعله ور در آتیش آن لحظه ی ناب صدایت بودم.
تا خویش را در ساغری سوزان رها و شراب نابم باشی.
پس برایم خاطره ساز باش و ندایم باش.
کاش هستی را ز ما دریغ نمی کردی به روز آینه ها و...
جامی از می،چهره ای از لب حوریت رسم نمی کردی؟
اما نیمه شب آرام گهواره ام تابی خورد و حالم را زد به دوران.
تا من اینجا بنده،تو آنجا،خدایم باشی.
کز سرآغاز و سر انجامش باشم و تو هم مانی.
پس برایم خاطره ساز باش و ندایم باش.
دلا وقت سحرم به بانگ خوش نواخت رویت مرا.
از چه می اندیشی روز و شبم خروش دیده هایت...
پای تا سرم که هیچ،برایت گفته ام،برایت می مانم.
مانده ام ز شوق زیر باران به عشق رویت تا به سحر،که خوابم یا بیدار.
پس برایم باش خاطره ساز لحظه هایم و ندایم باش.
ندایت خواهم بود.