گویند بلندترین فله ی جهان نیز ترا به من نمی رساند.
کجا ایستاده ای؟
که اینقدر دور از دسترسی.
اما من همین نزدیکی ام.
گوش هوش به آینه ی دلت دار.
تا ببینی کجایم؟
من برای دیدنت قله ها سپری نموده ام.
شدم ستیغ کوه آرزوهایت.
گشته ام مثال رویاهایت، دور نیستم.
نسیم صبحگاهی گل خورشید برگیسوان مشکینت می آویخت.
من نیز نظاره گر بودم.
هزاران نقش رویایی بر خیالت نقش بسته بود.
همه شب تا سحر چشم به قله دوختم.
تا چون باز شکاری بلندترین ستیغ نگاهت باشم.
آن سان گویی بلندترین قله ی جهان نیز مرا به تو نمی رساند؟
رسیدنم را ندیدی ولی بودنت را به تصویر کشیدم.
همچو ابر سپیدی بر بلندای قله ام.
سرت را بالا بنشان و نظاره کن.
مژگانت را کناری بزن و سپیدی را بنگر.
صبح تازه(عشق) ز ره باز خواهد آمد.
هنوز دیده ام امیدوار است و بینا...
خدایا این صدا و تندیس عشق را می شناسی؟
من او را دوست دارم،من او را دوست دارم.