ساقی بده پیمانه ای ،زآن می که بی خویشم کند
بر حسن شورانگیز تو،عاشق تر از پیشم کند
زآن می که در شبهای غم،بارد فروغ صبحدم
غافل کند از بیش و کم،فارغ ز تشویشم کند
نور سحرگاهی دهد،فیضی که میخواهی دهد
با مسکنت شاهی دهد،سلطان درویشم کند
سوزد مرا ،سازد مرا،در آتش اندازد مرا
وز من رها سازد مرا،بیگانه از خویشم کند
بستاند ای سرو سهی،سودای هستی از رهی
یغما کند اندیشه را ،دور از بد اندیشم کند