درشبی تاریک به دور از قیل و قال
به دور از فکر نان و آب
در کوچه های حیران می گشتم
صدایی نحیف
انگار نه دم موت بود که رسیدم
پروانه ای زخمی لب جویی
زخی دل شکسته ،آرام بال پهن کرده بود.
اما صدا باز هم می آمد
نزدیکتر که شدم
دیدم پیرمردی به دور از هر امکانی
زمین خدا را فرش و...
آسمانش را زیرانداز جسو نحیفش کرده...
سرش را روی دو زانویم گذاشتم
آسمان را نگاه کردم
به دید ادب
که با خدایا این چه حکمتی است...
به کدام جرم زمانه محکوم گشته...
بعد پیر مرد آروم چشمانش را ز دنیا و ما فی هایش بست و...
آرام بخواب خوش فرو رفت.