فراموش کردم
اعضای انجمن(350) ارتباط با مدیریت انجمن طریقه آپلود عکس ، فیلم وموسیقی میانالی از نگاهی متفاوت طریقه قرار دادن موسیقی و کلیپ در مطلب
جستجوی انجمن
پرویز پنبه ای (andoh )    

شعر باز باران از مجدالدین میر فخرایی معروف به گلچین گیلانی تقدیم به دوستان

درج شده در تاریخ ۹۴/۰۴/۰۸ ساعت 23:52 بازدید کل: 259 بازدید امروز: 255
 

سلام

شعر کامل باز باران ،هر کسی کلاس چهارم را در ایران خوانده باشد.حتما یادش هست.باز باران با ترانه از مجدالدین میر فخرایی معروف به گلچین گیلانی،وی به سال 1288 در رشت به دنیا آمد و تا کلاس ششم را در رشت خواند و بعد به تهران رفت و دیپلم گرفت.

تحصیلات دانشگاهی را در تهران در رشته ی ادبیات و فلسفه و علوم تربیتی ادامه داد و لیسانس گرفت.

سال 1312با بورسیه دولت به اروپا رفت و در نهایت در انگلیس پزشکی خواند و دکتر شد و هرگز به وطن باز نگشت و در سال 1351در لندن به علت سرطان خون از دنیا رفت.او علیرغم دوری از ایران هرگز شعر و ادبیات را فراموش نکرد.

شعر باز باران با ترانه که یک شعر طولانی و بسیار زیبا می باشد و قسمت کمی در کتاب درسی ما چاپ میشود از یادگارهای دکتر میر فخرایی است.

باز باران با ترانه

با گهرهای فراوان میخورد بر بام خانه

من به پشت شیشه تنها ایستاده در گذرها

رودها راه اوفتاده

شاد و خرم

یک دو گنجشک پر گو،

باز هر دم.

می پرند این سو و آن سو

می خورد  برشیشه و در مشت و سیلی

آسمان امروز دیگر نیست نیلی.

یادم آرد روز باران

گردش یک روز دیرین

خوب و شیرین

توی جنگلهای گیلان.

کودکی ده ساله بودم.

شاد و خرم

نرم و نازک

چست و چابک

از پرنده از خزنده

از چرنده

بود جنگل گرم و زنده.

آسمان آبی،چو دریا

یک دو ابر اینجا و آنجا

چون دل من

روز روشن

بوی جنگل تازه و تر

همچو می مستی دهنده

بر درختان می زدی پر

هر کجا زیبا پرنده

برکه ها آرام و آبی

برگ و گل هر جا نمایان

چتر نیلوفر درخشان،آفتابی

سنگها از آب جسته

از خزه پوشیده تن را

بس وزغ آنجا نشسته

دم به دم در شور و غوغا

رودخانه ،با دو صد زیبا ترانه

زیر پاهای درختان

چرخ میزد،چرخ میزد،همچو مستان

چشمه ها چون شیشه های آفتابی

نرم و خوش در جوش و لرزه

توی آنها سنگ ریزه،سرخ و سبز و زرد و آبی

با دو پای کودکانه

می دویدم همچو آهو

می پریدم از لب جو

دور میگشتم ز خانه

می کشانیدم به پایین

شاخه های بید مشکی

دست من می گشت رنگین

از تمشک سرخ و مشکی

می شنیدم از پرنده

داستاهای نهانی

از لب باد وزنده،رازهای زندگانی

هر چه می دیدم در آنجا

بود دلکش ،بود زیبا

شاد بودم می سرودم.

روز ای روز دلارا

داده ات خورشید رخشان

این چنین رخسار زیبا

ورنه بودی زشت و بی جان

این درختان ،با همه سبزی و خوبی

گرچه می بودند جز پاهای چوبی

گر نبودی مهر رخشان؟

روز ،ای روز دلارا

گر دلارایی ست،از خورشید باشد.

ای درخت سبز و زیبا

هر چه زیباست از خورشید باشد.

اندک اندک،رفته رفته،ابرها گشتند چیره.

آسمان گردیده تیره

بسته شد رخساره ی خورشید رخشان

ریخت باران ،ریخت باران

جنگل از باد گریزان

چرخ ها میزد چو دریا

دانه های گرد باران پهن می گشتند هر جا.

برق چون شمشیر بران

پاره میکرد ابرها را

تندر دیوانه غران مشت میزد ابرها را

روی برکه مرغ آبی

از میانه،از کرانه،با شتابی چرخ میزد بی شماره

گیسوی سیمن مه را

شانه میزد دست باران

بادها با فوت،خوانا

می نمودنش پریشان

سبز در زیر درختان

رفته رفته گشت دریا

توی این دریای جوشان جنگل وارونه پیدا.

بس دلارا بود جنگل،به چه زیبا بود جنگل

بس فسانه،بس ترانه

بس دلاارا بود باران

می شنیدم اندر این گوهر فشانی

رازهای جاودانی،پندهای آسمانی

بشنو از من ،کودک من

پیش چشم مرد فردا

زندگانی _ خواه تیره،خواه روشن

هست زیبا،هست زیبا،هست زیبا

 

 یادش بخیر و روحش قرین رحمت و مغفرت الهی باد.{#}

 

 

 

این مطلب توسط جلال علی اصغری بررسی شده است. تاریخ تایید: ۹۴/۰۴/۰۹ - ۱۰:۰۱
اشتراک گذاری: تلگرام فیسبوک تویتر
برچسب ها:

1
2
3
4
5
1 2 3 4 5


لوگین شوید تا بتوانید نظر درج کنید. اگر ثبت نام نکرده اید. ثبت نام کنید تا بتوانید لوگین شوید و علاوه بر آن شما نیز بتوانید مطالب خودتان را در سایت قرار دهید.
فراموش کردم
تبلیغات
کاربران آنلاین (0)