یک وجب از صورتت تا بوسه هایم مانده بود
شرم ناز گونه هایت دست من را خوانده بود
وه که پیچ و تاب مویت باد را پیچانده بود
خواستم آدم شوم حوای چشمت حیله کرد
لابد آدم را چنین از باغ جنت رانده بود
هی زدی رو دست و دست تو برایم رو نشد
ساده لوحی های من یک شهر را خندانده بود
وعده هایت بر دل دیوانه صابون میزد و
پای پرهیز مرا هم بی وفا لغزانده بود