منتظر نباش که شبی بشنوی
از این دلبستگی های ساده دل بریده ام
که روسری تو را
در آن جامه دان قدیمی جا گذاشته ام
یا در آسمان
به ستاره ای دیگر سلام کرده ام
توقعی از تو ندارم
اگر دوست نداری
در همان دامنه دور دریا بمان
همین سوسوی تو
از آنسوی پرده دوری
برای روشن کردناتاق تنهایی ام کافی ست
من که اینجا کاری نمی کنم
فقط گهگاه
گمان آمدن تو را در دفتر ثبت می کنم
همین
این کار هم که نور نمی خواهد
می دانم که مثل همیشه
به این حرفهای من می خندی
با چالهای مهربان گونه ات
حالا هنوز هم
وقتی به آنروزهای زلالمان نزدیک می شویم
باران می آید
صدای باران را می شنوی ...