مردن چقدر حوصله میخواهد
بی آنکه در سراسر عمرت
یک روز یک نفس بی حس مرگ ،زیسته باشی
امضای تازه ی من دیگر امضای روزهای دبستان نیست
ای کاش آن نام را دوباره پیدا کنم
ای کاش آن کوچه را دوباره پیدا کنم
آنجا که ناگهان نام کوچکم از دستم افتاد
و لای خاطره ها گم شد
آنجا که یک کودک غریبه
با چشم های کودکی من نشسته است
از دور لبخند او چقدر شبیه لبخند من است
آه ای شباهت دور
ای چشمهای مغرور
ای روزهاکه جرات دیوانگی کم است
بگذار باز هم به تو بر گردم
بگذار تا دست کم،گاهی خواب تو را ببینم
بگذار در خیال تو باشم
بگذار...
بگذریم...
این روزها خیلی دلم برای گریه تنگ است .
برگرد تا خمار نگاهت خواب نیمه شب گردد
بنما آغوشت تا حنجره ی ایمان به گریه افتد
بساز چنگی تا دل زخمیم به یادت به گریه افتد
(ابیات آخر بداهه ای بود از سر خواستن توسط حقیر)