فلسفه ای دارم که منطقش تو باشی.
جرعه جرعه ی دلم از اشک گل رویت سیراب و...
در دشت مغلطه سرگردان نباشد.
باشد منطق سقراطی برای آرزوهایت.
پس یاد دار فلسفه ی عشق ما نیمه راه نمی شناسد و...
همیشه دنیا را با تو خواهم پیمود.
دلم را به جرعه ای از قدح عشقت لبریز کن.
تا شوم روزی فلسفه ی زندگیت...
روزی در آبستن خاطرات و حوادث ،برای هم باشیم.
بودنمان باشد راز منطق زندگی...
فلسفه مان شود پرسش از نا کجاآباد چگونه بودن؟
به کدام فلسفه ی وجودیت رجعت کنم؟
که در آن منطقش، تو نباشی؟
در جای جای هر ورق از دلم ردپای توست.
پا روی ایمانمبنه ،سبز باش.تا آینه ات باشم.
تا معلوش را حس کنی.
علتی باشی برایم نا جسته یابی و یابمت.
آنگاه در وزش نداها شنیدم و...
نورانیت شعاع های فلسفه ات را در دوست داشتنت خلاصه کنم.
پس عصاره ی فلسفی ات را در فالبهای روان رنگ زندگی ریخته ام.
تا منطق حیاتمان باشد نه جبر و زور.
ای اهتزاز موجها و تجسم باورهایم.
ترا به تبسم آسمانی لبهایت که زیارتگاه آینه هاست.
فلسفه ی درونیم را باور کن و به تماشا بنشین.
تا برای همیشه بخاطر هم فلسفه ی عشق زندگی باشیم.
سلام بر تو ای معبد آیینه های زندگی ام.
ای عشق برای هم باشیم.