خوب است و عمری خوب می ماند
م
ردی که روی از عشق می گیرد
دنیا اگر بد بود و بد تا کرد
یک مردِ عاشق ، خوب میمیرد !
از بس بدی دیدم به خود گفتم
باید کمی بد را بلد باشم ...
من شیرِ پاک از مادرم خوردم
دنیا مجابم کرد بد باشم !
سگ مستِ دندان تیز ِچشمانش
از لانه بیرون زد ، شکارم کرد
گرگی نخواهد کرد با آهو
کاری که زن با روزگارم کرد !..
هرکار می کردم سرانجامش
من وصلهی ناجورتر بودم
یک لکه ی ننگ دائمی اما
فرزندِ عشقِ بی پدر بودم..
دریای آدم زیر سر داری
دنیای تنها را نمیبینی
بر عرشه با امواج سرگرمی
پارو زدنها را نمیبینی
ای استوایی زن ، تنت آتش
سرمای دنیا را نمیفهمی
برف از نگاهت پولکی خیس است .
درماندگی ها را نمیفهمی
درماندگی یعنی تو اینجایی
من هم همینجایم ولی دورم
تو اختیار زندگی داری
من زندگی را سخت مجبورم
درماندگی یعنی که فهمیدم
وقتی کنارم روسری داری
یک تار مو از گیسوانت را
در رخت خواب دیگری داری ...
آخر چرا با عشق سر کردی ؟
محدوه را محدودتر کردی
از جانِ لاجانت ه می خواهی ؟
از خط پایانت چه می خواهی ؟
این درد انسان بودنت بس نیست ؟
سر در گریبان بودنت بس نیست ؟
از عشق و دریایش چه خواهی داشت
این آب تنها کوسه ماهی داشت ...
گیرم تورا بر تن سری باشد
ی
ا عرضه ی نان آوری باشد
گیرم تورا بر سر کلاهی هست
این ناله را سودای آهی هست
تا چرخ سرگردان بچرخانی
با قدِ خم دکان بچرخانی ...
پیری اگر روی جوان داری
زخمی عمیق و ناگهان داری
نانت نبود ، بامت نبود ای مرد ؟
با زخم با ناسورت چه خواهی کرد ؟
پیرم دلم هم سنِ رویم نیست
یک عمر در فرسودگی ، کم نیست !
تندی نکن ای عشق کافر کیش
خیزابِ غم ، گردابهی تشویش
من آیههای دفترت بودم
ع
مری خدا پیغمبرت بودم
حالا مرا ناچیز میبینی ؟
دیوانگان را ریز میبینی ؟
عشق آن اگر باشد که می گویند
دلهای صاف و ساده می خواهد
عشق آن اگر باشد که من دیدم
انسان فوق العاده می خواهد !
سنی ندارد عاشقی کردن
فرقی ندارد کودکی ، پیری
هروقت زانو را بغل کردی
یعنی تو هم با عشق درگیری
حوّای من ، آدم شدم وقتی
باغ تنت را بر زمین دیدم
هی مشت مشت از گندمت خوردم
هی سیب سیب از پیکرت چیدم
سرما اگر سخت است ،
قلبی را
آتش بزن
درگیر داغش باش
سرگرم نان و قلب و آتش باش !
این مُرده ای را که پی اش بودی
شاید همین دور و ورت باشد
این تکه قلب شعله بر گردن
شاید علی ِ آذرت باشد
او رفت و با خود برد شهرم را
تهران پس از او توده ای خالی ست
آن شهر رویاهای دور از دست
حالا فقط یک مشت بقالی ست !
او رفت و با خود برد یادم را
من ماندهام با بی کسی هایم
خوب دستِ کم گلدان عطری هست
قربان دست اطلسی هایم
او رفت و با خود برد خوابم را
دنیا پس از او قرص و بیداری ست
دکتر بفهمد یا نفهمد باز
عشق التهاب خویش آزاری ست..
جدی بگیرید آسمانم را
من ابتدای کند بارانم
لنگر بیاندازید کشتی ها
آرامشی ماقبل طوفانم
من ماجرای برف و بارانم
شاید که پایی را بلغزانم
آبی مپندارید جانم را
جدی بگیرید آسمانم را
آتش به کول از کوره میآیم
باور کنید آتشفشانم را ..
می خواستم از عاشقی چیزی
با دست خود بستند دهانم را
من مرد شبهایت نخواهم شد
از بسترت کم کن جهانم را
رفتن بنوشم اشکِ خود را باز
مردم شکستند استکانم را
تا دفترم از اشک می میرد
کبرای من تصمیم می گیرد
تصمیم می گیرد که برخیزد
پائین و بالا را به هم ریزد
دارا بیافتد پای سارا ها
سارا به هم ریزد الفبارا
سین را ، الف را ، را و سارا را !
درهم بپیچانند دارا را !
دارا نداری را نمیفهمد
ساعت شماری را نمیفهمد
دارا نمیفهمد که نان از عشق
سارا نمیفهمد ، امان از عشق
سارای سالِ اولی ، مرد است
دستانِ زبر و تاولی ، مرد است
این پاچه سارا مالِ یک زن نیست
سارا که مالِ مرد بودن نیست
شال سپیدِ روی دوشت کو ؟
گیلاسهای پشتِ گوشت کو ؟
با چشم و ابرویت چها کردی ؟
با خرمن مویت چها کردی ؟
دارا چه شد سارایمان گم شد ؟
سارا و سیبش حرف مردم شد ؟
تنها سپاس از عشق خودکار است
دنیا به شاعرها بدهکار است_ _ _
دستان عشق از مثنوی کوتاه
چیزی نمی خواهد پلنگ از ماه
با جبر اگر در مثنوی باشی
لطفی ندارد مولوی باشی !
استادِ مولانا که خورشید است
هفت آسمان را هیچ می دیدست
ما هم دهان را هیچ می گیریم
زخم زبان را هیچ می گیریم
دارم جهان را دور میریزم
من قوم و خویش شمس تبریزم
نانت نبود ؟ آبت نبود ای مرد ؟
ول کن جهان را ! قهوهات یخ کرد _ _ _