24
خورجین های الاغ پر از خاک رس است. روزبه افسار الاغ را گرفته است. دم در رسیده است. در را هل می دهد. باز می شود. کسی از پشت سر صدا می زند.
-آقا مهمون نمی خواید.
روزبه سرش را بر می گرداند. بهروز است.
-روزبه: سلام داداش
-بهروز: سلام داداش خوبی
همدیگر را بغل می کنند.
-روزبه: اصلا حواسم نبود این هفته میای. بریم تو. بفرما.
بهروز با اشاره دست، روزبه را جلو می اندازد. روزبه وارد حیاط می شود.
-روزبه: یا الله. یا الله.
-مگه کسی خونه است؟
-آره افسانه است. دختر سمیرا خانم.
-میاد پیش مادر
-نه. فقط گاهی اوقات که میرم برای خاک زحمتشون میدم.
میخی در زمین کوبیده شده است. روزبه افسار الاغ را به آن می بندد. به طرف حوض می رود.
-شما برو تو من هم الان میام
روزبه دست و صورتش را در حوض می شوید.
بهروز وارد اتاق می شود.
-یا الله یا الله
چشم بهروز به افسانه می افتد.
-افسانه: سلام آقا بهروز خسته نباشید
-سلام ببخشید باعث زحمت میشیم.
بهروز به سمت مادر می رود.
-سلام مادر
مادر قدری دستش را به سمت او می برد. بهروز دست مادر را می بوسد.
-بهتری مادر
مادر با اشاره چشم و تکان دادن سر، سلام و احوال پرسی می کند. روزبه هم وارد اتاق می شود.
-افسانه: خب من با اجازتون دیگه باید برم.
-روزبه: خیلی لطف کردید. دستتون درد نکنه.
-خواهش می کنم.
-سلام مادر رو هم برسونید.
25
پستچی دم در است. روزبه از او بسته ای را تحویل می گیرد. امضا می کند. پستچی می رود. روزبه در را می بندد. بهروز روی ایوان ایستاده است.
-کی بود روزبه
-پستچی
-چی آورده؟
-خصوصیه
-بگو دیگه اذیت نکن
-چیز مهمی نیست. دو تا کتاب در مورد رنگه.
-برای چی می خوای
-برای رنگ آمیزی سفال دیگه
-از کجا فرستادن؟
-تهران. این جاها گیر نیومد.
بهروز کتاب ها را از روزبه می گیرد. تورّق می کند.
-بهروز: خوشم میاد کاری که می چسبی دوست داری تا آخرش بری.
-روزبه: برادرِ توام دیگه.
روزبه و بهروز می خندند.
26
روزبه وارد کارگاه می شود. مجتبی مشغول کم و زیاد کردن شعله کوره است. کنار کمد شیشه ای قفسه کتابی است؛ با دو ردیف پر از کتاب. روزبه دو کتاب جدید را در قفسه می گزارد.
-روزبه: این هم کتاب روانشناسی رنگ و معجزه رنگ. چقدر دنبالشون گشتیم!
-مجتبی: بالاخره رسید؟ مبارکه.
-از وقتی تو جشنواره سرامیک کشور مقام آوردیم، خیلی دلگرم تر شدم.
-راستی روزبه فکرش رو می کردی یه روزی اینقدر تو کارت استاد بشی؟
-ای بابا. کو تا استاد شدن.
-روزبه بیا نگاه کن ببین شعلش خوبه.
روزبه کنار مجتبی می رود. به داخل کوره نگاهی می اندازد.
-روزبه: فکر کنم باید آتیشش کمی بیشتر بشه.
-مجتبی: چشم.
مجتبی درجه کنار دستش را می چرخاند.
-مجتبی: چشمات چرا قرمزه؟
-روزبه: چیز مهمی نیست. این چند شبه مادر تب می کنه. مجبورم بیدار بمونم.
-دکتر چی گفت؟
-دکتر هم دارو داده. می گه از عوارض بیماریشه. بدنش ضعیف شده. نمیتونه مقاومت کنه.
-راستی یه نامه اومده. گذاشتمش روی ترازو. انگار از دانشگاه هنره.
-از دانشگاه هنر؟
روزبه به طرف ترازو می رود. نامه را باز می کند. می خواند. لبخند سردی می زند.
-مجتبی: چی نوشته؟
روزبه پاسخی نمی دهد.
-مجتبی: خصوصیه؟ حالا ما شدیم نامحرم؟ ها؟
روزبه نامه را به مجتبی می دهد. مجتبی به دقت نامه را می خواند. مجتبی ذوق زده می شود. روزبه را بغل می کند. می بوسد.
-بابا ای ول! باور نکردنیه. دانشگاه هنر بدون کنکور خواستنت. واقعا تبریک می گم.
روزبه جز همان لبخند سرد، چیزی بر لب ندارد. مجتبی بازوهای او را گرفته است. روزبه را تکانی می دهد.
-تو چته روزبه؟ چرا خوشحال نیستی؟
-چرا خوشحال باشم.
-دیوونه شدی؟ خبر بهتر از این می خواستی؟
-من که نمیتونم برم.
-نمی تونی بری؟
-باید پیش مادر باشم.
مجتبی بازوهای روزبه را رها می کند. سرش را پایین می اندازد. نفس عمیقی می کشد.
-راست میگی. اصلا حواسم نبود.
مجتبی روی صندلیِ کنار میز می نشیند. روزبه نامه را بر می دارد. کنار کوره می رود. چند لحظه ای همینطور به نامه نگاه می کند. آن را در کوره می اندازد.
27
مادر در ویلچر نشسته است. روزبه او را از درِ خانه بیرون می برد. در را می بندد. پستچی سوار دوچرخه است. از خورجینش نامه ای بیرون می آورد.
-پستچی: ببخشید منزل آقای رجبی همین جاست.
-روزبه: بله
-آقای روزبه رجبی. درسته؟
-درسته. خودمم.
پستچی دفتر بزرگش را بیرون می آورد.
-لطفا این جا را امضا کنید.
روزبه نامه را می گیرد. دفتر پستچی را امضا می کند.
-روزبه: ممنون. لطف کردید
-خواهش می کنم. وظیفمونه
پستچی سوار دوچرخه اش می شود. رکاب می زند. در انتهای کوچه گم می شود. روزبه ویلچر را می راند. از کوچه پس کوچه های روستا می گذرد. زیر درختی، کنار چشمه ویلچر را نگه می دارد. هوای خوبی است. منظره ای زیباست. مادر به نامه اشاره می کند. روزبه نامه را بر می دارد. باز می کند.
-از طرف بهروزه. نوشته «با سلام خدمت مادر عزیزم. امیدوارم حالتان بهتر باشد. خیلی دوست داشتم آن جا بودم. به شما کمک می کردم. ولی دوری راه مانع خدمت رسیدن من است. و سلام خدمت برادر فداکارم. امیدوارم در هنر سفال هر روز موفق تر باشی. مقام اول جشنواره سفال همدان را تبریک می گویم. اسمت را در روزنامه مشاهده کردم. خیلی خوشحال شدم. فکر کنم این پنجمین جایزه بزرگی است که در این چهار سال برده ای. اما از این جا برایتان بگویم. الان که نامه می نویسم هوا نیمه ابری است. گاهی نم نم باران می بارد. ترم ششم هم رو به اتمام است. معدلم بالاتر از 18 است. قرار است پنج نفر اول را بدون کنکور برای ارشد پذیرش کنند. دعا کنید من جزوشان باشم. بیشتر مزاحمتان نشوم. سلام آقای دکتر، مجتبی و خصوصا سمیرا خانم این ها را هم برسانید.»