28
روزبه پیش مادر نشسته است. بی تاب است. نزدیک پنجره می آید. نگاهی به حیاط می اندازد. دوباره می نشیند. به ساعت مچی اش نگاهی می کند. دوباره بلند می شود. کتابی از طاقچه بر می دارد. با بی حوصلگی ورق می زند. سر جایش می گذارد.
صدای در حیاط می آید.
-مجتبی: یا الله یا الله
روزبه سراسیمه خود را به حیاط می رساند.
-چی شد پسر؟ چی شد؟
-صبر کن من برسم داخل می گم.
-خب
مجتبی کنار حوض می نشیند. آهی می کشد.
-ببین روزبه راستش خواهرم خیلی باهاش حرف زده بود.
-خب
-راستش افسانه مشکلی نداشت. ولی...
-ولی چی؟
-یه شرط داره.
-چه شرطی؟
-میگه، میگه نباید با مادرت زندگی کنی.
-مَگه خودش نمیدونه وضعیت مادرم چطوره؟
-چرا. اتفاقا گفته بود چون با وضعیت آشناست این شرط رو گذاشته. میگه اگه بگه قبول دارم فردا کم بیاره هم به شما خیانت کرده، هم به مادر. چون در توانش نیست.
-راست میگی. حق داره. مادر منه. اون چه گناهی کرده.
روزبه چند سنگ ریزه بر می دارد. یکی یکی درون آب پرتاب می کند.
29
روزبه کنار پنجره کارگاه تنها نشسته است. به بیرون نگاه می کند. اشک از چشمانش سرازیر می شود.
30
مجتبی در کارگاه پشت میز گچی نشسته است. مشغول ساخت مجسمه ای فانتزی است. مجسمه دو آدمک که با هم کشتی می گیرند. روزبه پشت میز بزرگ نشسته است. دست هایش را روی میز گذاشته است. نگاهش خیره به پایین است.
-مجتبی: روزبه! به نظرت حالت خم شدنش طبیعی شده؟
مجتبی چند لحظه ای منتظر جواب می ماند. روزبه پاسخی نمی دهد.
- مجتبی: روزبه! روزبه!
روزبه با سردی سرش را بر می گرداند.
-روزبه: بله
-کجایی پسر؟
مجتبی به طرف روزبه می رود. پشت دستش را به پیشانی روزبه می گذارد.
-وای پسر پیشونیت داغه داغه. باید بری استراحت کنی
-نمی دونم
مجتبی دست روزبه را می گیرد. به طرف اتاق می برد.
31
مجتبی بالشی برای روزبه می گذارد. پتو رویش می کشد. روزبه پتو را کنار می زند.
-روزبه: نه من نباید بخوابم
-تب داری پسر. این حرفا چیه؟
-اگه من بخوابم کی به مادرم میرسه؟
-تو نگران نباش. میرم دنبال سمیرا خانم
32
روزبه در اتاقش در بستر افتاده است. مجتبی دست بر پیشانی روزبه می گذارد.
-خب الحمد لله که بهتری. بعد یک هفته یکی دو روزیه تبت اومده پایین. داشتی خود کشی می کردی. ارزشش رو داشت. چیزی که زیاده دختر خوبه.
-روزبه: یواشتر. سمیرا خانم می شنوه.
-باز خدا خیرش بده. این چند روز خیلی به مادر می رسید.
-مجتبی!
-امر بفرما.
-می خوام دیگه فراموشش کنم.
-واقعا؟
مجتبی پیشانی روزبه را می بوسد.
-مجتبی: ای وَل. واقعا که مَردی. مَرد. همینه. اصلا همون اول هم باید همین کار رو می کردی.
-کشتی گیرات رو چکار کردی؟ به جون هم انداختیشون؟
-هر انگشتی که انگشتای هنرمند استاد روزبه رجبی نمیشه. منتظرم خودت بیای یادم بدی.
-اختیار داری مجتبی جان. امروز باید تمام وقت پیش مادرم باشم. باید چند روز غیبتم رو جبران کنم. ان شا الله از فردا در خدمتم. با هم درستش می کنیم.
-ولی تازه بهتر شدی. به خودت فشار نیار.
-چشم. به خاطر این چند روز نمی دونم چطور تشکر کنم.
-الان بهت می گم. فردا میای کارگاه کشتی گیر رو با هم درست می کنیم.
33
در کارگاه آدمک های کشتی گیر روی میز گچی قرار دارند. روزبه و مجتبی کنار آن ایستاده اند. روزبه ابزاری ظریف به دست دارد.
-روزبه: ببین مجتبی بر آمدگی روی سرش باید یه مقدار بیشتر باشه.
روزبه با دقت اسفنج مرطوب را به سر آدمک می مالد. با انگشت اشاره و شصت آن را دستکاری می کند.
-مثلا این طوری
-مجتبی: خیلی بهتر شد
-بازوی سمت راستش هم یه خورد درازتر از حد معموله
-آره فکر می کنم همینطوره
-خب پس باید یه مقدار بازوش رو کوتاه تر کنیم
روزبه آرام بازوی آدمک را جمع تر می کند. اطراف آن را با اسفنج مرطوب می کند. با تیغه آرام زوائد آن را می گیرد.
در کارگاه را می زنند. کسی از پشت در صدا می زند:
-سلام مزاحم نمی خواید
-روزبه: بفرمایید
بهروز است. لباس شیکی پوشیده است. کیفی به دست دارد. در دست دیگرش پاکت شیرینی است.
-بهروز: سلام بر هنرمندان بزرگ ایران زمین
34
سفره پهن است. بهروز پای سفره نشسته است. روزبه پتوی مادر را بالاتر می کشد. کنار سفره روبروی بهروز می نشیند.
-روزبه: خب دیگه تعریف کن
-بهروز: هیچی بابا. اصفهانه دیگه. همه چی داره
-چه خبر از خودت. برای ارشد پذیرفته شدی؟
-با دعای شما و مادر آره
-واقعا خوشحال شدم. تبریک میگم. ان شا الله دکترا. شیرینی هم به خاطر همین گرفته بودی؟
-نه
-پس برای چی گرفته بودی؟
-راستش روزبه. شاید باید زودتر بهتون نامه میدادم.
-خب بگو دیگه بهروز.
بهروز سرش را پایین می اندازد.
-راستش من نامزد کردم.
-واقعا. خیلی خوبه. مبارکه. مبارکه ان شا الله. پس بگو این تیپ و قیافه و این شیرینی بی دلیل نبوده
-حالا کجایی هست طرف؟ اصفهانیه؟
-نه
-پس اهل کجاست؟
-دختر سمیرا خانمه. افسانه.