7-8 نفری در صف بودند. شاتر آخرین چانه های نان سنگک را درون تنور می چسباند. دخل دار، آن ها که تازه می ایستادند را رد می کرد. می گفت نان نمی رسد. آن ها هم می رفتند پی کارشان. شاید سراغ نانوایی بازاچه.
پسرکی 5-6 ساله، زنبیل به دست وارد نانوایی شد. دخل دار او را ندید. از بین مردم رد شد و کناری ایستاد. اصلا نمی فهمید باید کجا بایستد. نمی دانست که دارند حرف از تمام شدن نان می زنند. فقط مادرش به او گفته بود باید برود نانوایی. پول بدهد. نان در زنبیل بگذارد. برگردد.
اتفاقا نان به او هم رسید. نوبتش که شد، 3-4 تایی گرفت و رفت. نان سنگک ها خیلی کوتاه تر از قدش نبودند.
گاهی رزق به هیکل نیست. «تا یار که را خواهد و میلش به که افتد».
خدا روزى را براى هر كه بخواهد گشاده یا تنگ مىگرداند (رعد/26)