لیلی دختری طاق بود و دارایی پدر شاهش شهره آفاق؛ سه خواستگار خوش تیپ بی تاب داشت که دیوان حافظ را ویران کرده، پدر دو بیتیهای باباطاهر را در آورده، گوگل را از سرچ "عاشقانه ها" کچل کرده و با رگبار اس ام اس، گوشی گالکسی دخترک را هنگانده بودند.
دختر چاره ای ندید جز مراسم خواستگاری؛ در مراسم، به جای چای، معجون راستگویی را به دامادهای احتمالی خورانید و بعد یک سوال را از هر سه پرسید:
چرا می خواهید با لیلی ازدواج کنید؟
اولی گفت من خواستگار خر زیبایی هستم که در سر درِ قصر پارک کرده، سواری او غایة القصوای من است.
دومی گفت من خواستگار گله اسبهای نجیب پادشاهم، آیا مرا به طویله شما راهی هست؟
و سومی فقط یک کلمه گفت: لیلی؛ او سالها بود که جز این بر زبان نیاورده بود.
پ.ن: برخی سوار خر دنیایند و برخی به طمع ورژن جدید خرها در بهشت، فعلا پیاده اند. خدایا! پس تو را که می خواهد؟!