حالمان بد نیست ، غم کم میخوریم
کم که نه هر روز کم کم میخـــــوریم
آب میخــواهم ســــــــرابم میدهند
عشــــق می ورزم عــذابم میدهند
خود نمــــــیدانم کجا رفتم به خواب
از چه بیدارم نکـــــــــــــردی آفتاب ؟
خنـــــــجری بر قلـــــب بیمارم زدند
بیگــــــــــناهی بــــودم و دارم زدند
ســــنگ را بستند و سـگ آزاد شد
یک شـــــــبه بیـــــداد آمد داد شد
عشــــق آخر تیشه زد بر ریشه ام
تیــشه زد بر ریـــشه اندیــــشه ام
عشق اگر اینست مرتد میشـوم
خوب اگــر اینست مــن بـد میـشوم
بس کن ای دل نابسامانی بس است
کافــــــرم دیگر مسلـمانی بس است
در مـــــیان خلــــق سردرگــم شدم
عاقـــــبت آلـــــــــوده مــردم شـدم
بعد ازین با بی کســـی خــــو میکنم
هـرچـــــــه در دل داشـــتم رو میکنم
من نمی گویم دگر... گفتن بس است
گفتن اما هیــچ ...نشنفتن بس است
روزگارت بــاد شــــیرین ، شـــاد بــاش
دست کم یک شب تو هم فرهاد باش