من ( مرید) گفتم ، او (مراد) گفت
مرید گفت:
مکن به چشم حقارت نگاه در من مست که آبروی شریعت بدین قدر نرود
مراد گفت:
مرکب شاهی و دولت را عنان در دست توست جز تو در گیتی نمی زیبد بر آن مرکب سوار
مرید گفت:
چو بید بر سر ایمان خویش می لرزم که دل به دست کمان ابرویی است کافر کیش
مراد گفت:
چه غم دیوار امت را که دارد چون تو پشتیبان
مرید گفت:
سخن سربسته گفتی با حریفان خدارا زین معما پرده بردار
مراد گفت:
ز کجا آمده ام آمد نم بهر چه بود به کجا میروم آخر؟
و گفت:
مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک چند روزی قفسی ساخته اند از بدنم
و گفت :
ای خوش آن دم که پرواز کنم تا بر دوست در هوای سر کویش پر و بالی بزنم
و گفت:
ما کار و دکان وپیشه را سوخته ایم شعر و غزل و دوبیتی آموخته ایم
در عشق که او جان و دل و دیده ماست جان و دل و دیده هر سه را سوخته ایم
و گفت :
با هرچه دلم قرار گیرد جز تو آتش به من اندر زن و آنم بستان
و گفت:
تا چه بازی رخ نماید بیرقی خواهیم راند عرصه شطرنج رندان را مجال شاه نیست
مرید گفت:
الا ای طوطی گویای اسرار مبادا خالیت شکّر ز منقار
سرت سبز و دلت خوش باد جاوید که خوش نقشی نمودی از خط یار
بمستوران مگو اسرار مستی حدیث جان مگو با نقش دیوار
خداوندی به جای بندگان کرد خداوندا زآفاتش نگه دار