درباره من
من از آبادی یک درد در دنیا خبر دارم
و از ویرانی دلها نمی پرسم
تمام کوچه های دفترم بن بست تکراریست
که میدانم شبی در پای یک دیوار آن مرد بارانی دلش تنگ است
نمیدانم خوابیدن کنار تکه های چوب نورانی
ویا بلعیدن خرچنگ در بشقاب نقره ای
چه لذتی دارد؟
چرا دنیا نمیفهمد!!
کسی دیگر به باران ونسیم وشبنم وسوسن نمیگوید که زیبایند
و زیبایی همان چشمان آبی رنگ خواب آلوده افتاده بر یک بستر سرد
خدا باید به گردنهایمان قلاده آویزد
امیدی نیست ُدر مرداب نا امنی فرو رفته ایم
چه بی پروا ونامردانه بر یک عابر تن خسته می خندیم
نشنوی و دعات کنن
ندونی و به یادت باشن
0000000000000000000000000