می گویند روزی فتحعلی شاه بین دو تن از زنانش به نامهای"حیات" و "جهان"نشسته بود که ناگهان طبع شعرش گل کرد و این بیت را سرود:
"نشسته ام به میان دو دلبر و دو دلم
که را به مهر ببندم؟ در این میان خجلم!"
"جهان" فورا جواب داد:
" تو پادشاه جهانی، جهان تو را شاید!"
"حیات" گفت:
"اگر حیات نباشد، جهان چه کار آید؟!"
در این لحظه، یکی دیگر از زنان حرمسرا به نام"بقا" که این حرف ها را شنیده بود، از پشت پرده بیرون آمد و گفت:
" حیات و جهان هردوشان بر فناست
بقا را طلب کن که آخر بقاست!"