فراموش کردم
رتبه کلی: 6424


درباره من
کاش بــودی تا دلم تنها نبود

تا اســیــر غـصــه فردا نـبود

کاش بودی تا فقـط باور کنی

بی تو هرگز زندگی زیبا نبود
سیندل (arash69 )    

گنجشک و خدا...

درج شده در تاریخ ۹۳/۱۰/۰۴ ساعت 12:06 بازدید کل: 144 بازدید امروز: 143
 

مدتها بود که گنجشک با خدا هیچ سخنی نمی گفت......

فرشتگان سراغش را از خدا می گرفتند ، و هر بار خدا به فرشتگان می گفت:

من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود ، و یگانه قلبی که دردهایش را در خود نگه می دارد

سرانجام گنجشک روی شاخه از درختان دنیا نشست ، فرشتگان چشم به لب هایش دوختند...

گنجشک هیچ نگفت...

وخدا لب به سخن گشود و گفت:

با من بگو از آنچه سنگینی سینه توست

گنجشک گفت:لانه کوچکی داشتم آرامگاه خستگی هایم بود و سرپناه بی کسی ام!

طوفانت آن را از من گرفت!...

تنها داراییم همان لانه محقر بود، که آن هم!....

و سنگینی بغض راه را بر کلامش بست.... سکوتی در عرش طنین انداز شد.....

همه فرشتگان سر بر زیر انداختند.

خدا گفت: ماری در راه لانه ات بود و تو خواب بودی. به باد گفتم تا لانه ات را واژگون کند. آنگاه تو از کمین مار پر گشودی.

گنجشک خیره در خدایی خدا مانده بود

خدا گفت: چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به

دشمنی ام برخاستی....!!!

اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود. ناگاه چیزی در درونش فرو ریخت.

های هایِ گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد .......

تاریخ آخرین ویرایش مطلب: تاریخ آخرین ویرایش: ۹۳/۱۰/۰۴ - ۱۲:۰۶
اشتراک گذاری: تلگرام فیسبوک تویتر
برچسب ها:

1
1


لوگین شوید تا بتوانید نظر درج کنید. اگر ثبت نام نکرده اید. ثبت نام کنید تا بتوانید لوگین شوید و علاوه بر آن شما نیز بتوانید مطالب خودتان را در سایت قرار دهید.
فراموش کردم
تبلیغات
کاربران آنلاین (1)