این اولین مطلب من امید وارم با نظرات خود کمکم کنید هم اکنون نیازمند یاری سبزتان هستم
داستان کوتاه : سگ حریص
سگ که استخوانی را از یک آدم مهربان دریافت نموده بود با عجله به طرف کلبه پیرزن می دوید . او برای رسیدن به خانه باید از روی پل چوبی عبور می کرد ، در حین عبور کردن در درون آب رودخانه تصویر خودش را دید اما او نمی دانست آن تصویر متعلق به خود اوست او دید یک سگ پایین پل ، استخوانی بزرگ در دهان دارد استخوانی شاید بزرگتر از استخوان خودش . سگ حریص برای گرفتن استخوان به درون رودخانه پرید .
سگ حریص به سختی و تلاش زیاد جان خود را نجات داد و از رودخانه بیرون آمد . حالا او دیگر استخوان خودش را هم نداشت چون آن را هم آب برده بود . حکیم لرد بزرگ می گوید : « نادان همیشه از آز و فزون خواهی خویش خسته است . »
آری و بدین شکل سگ خیس تمام شب را گرسنه ماند .