فراموش کردم
رتبه کلی: 2644


درباره من
سلام من ارمین هستم
اگر مطالب من را خواندید نظر بدهید
ممنون

" بند بند وجودمــــ ـــ ـ..

بـه بند بند وجود تــو بستــهاستـــــ ــــ ـ

با این همه بنــد

چه قـــــ ـــ ـدر از همدوریـــــــ ــــ ـم" ..
آرمین کیان (armin2fm )    

چشمهایش

درج شده در تاریخ ۹۰/۰۴/۱۶ ساعت 12:14 بازدید کل: 362 بازدید امروز: 107
 

چشمهایشحکایت و داستان | چشمهایش

 کاملا غیر منتظره بود، مثل باریدن بارون وسط یه تابستون گرم! کی فکرش رو می کرد؟! من؟! منی که هیچ اعتقادی به عشق و عاشقی نداشتم، منی که تنها عشق زندگیم، اهداف سیاسی ام بود، من که...
 

خورشید داشت آخرین تلاشهاش رو می کرد که زمین و آدماش رو گرم کنه ولی دیگه فرصت چندانی نداشت. عصر یه روز پاییزی بود و من طبق معمول سر خیابون وایساده بودم که رفقام یکی یکی بیان و اطلاعیه ها رو بهشون برسونم. توی کیسه میوه، لابلای کتابهای شعر، وسط مجله های روزانه و هفتگی...

نزدیکی غروب آفتاب و تاریک شدن هوا بود که ... باز همون شورولت کرم رنگ... مثل چند روز گذشته، از جلوم رد شد، یه نیش ترمز زد و دو مردی که توش بودند نگاهی گذرا بهم کردند و دوباره ماشین رفت و طرف دیگه خیابون وایساد. دختر جوونی که از دبیرستان بیرون اومده بود هم مثل همیشه آروم آروم به سمت دیگه خیابون رفت و ... ولی نه... این بار وسط راه برگشت... صاف اومد طرف من. نگاهم رو رو زمین انداختم. به چند سانتی من رسید. قلبم به شدت می تپید که دلیلش رو نمی دونستم.

با صدایی که از عصبانیت می لرزید گفت: خجالت نمی کشی؟!

با تعجب سرم رو بالا کردم که بگم: چرا؟! که سیلی محکمی به صورتم زد! برق از چشمام پرید. مات و مبهوت نگاهش کردم. بقدری خشکم زده بود که زبونم بند اومده بود. تا دهن باز کنم که بخوام حرفی بزنم، با صدایی که تقریبا فریاد بود گفت: چرا دست از سرم بر نمی داری؟ آخه چی می خوای از جونم که هر روز دنبال من راه می افتی میای تا اینجا؟ من چی کار کردم که باید هر روز حضور تو رو پشت سرم یا کنار دبیرستان تحمل کنم و سوال و جواب پس بدم؟! خوب گوشاتو باز کن! اگه یکبار دیگه اینورا ببینمت هرچی دیدی از چشم خودت دیدی! فهمیدی؟! و بدون اینکه منتظر جواب من بشه، راه افتاد و به سمت ماشین رفت. مرد میانسالی که با دیدن اتفاقات از ماشین پیاده شده بود و داشت با تعجب ما رو نگاه می کرد در رو براش باز کرد و هر دو سوار شدند و در مقابل چشمای بهت زده من ماشین دور شد...

******

سر سفره شام نشسته بودیم که زنگ زدند. من رفتم جلوی در. یکی از دوستام بود، خیلی شاکی و ناراحت، گفت: هیچ معلومه این دو سه روزه کجایی؟ چند بار اومدیم سر قرار و دست خالی برگشتیم. هیچ نشونی ازت نیست، نه پیغامی نه خبری...

– آخه نمی دونی، یه مشکلی برام پیش اومده بود که مجبور شدم چند روزی آفتابی نشم تا مبادا بیخودی شر درست بشه... و ماجرا رو براش تعریف کردم. من حرف می زدم و اون می خندید. خنده ش بیشتر لجم رو در می آورد. وقتی حرفام تموم شد، با لحن شیطنت باری گفت: خب واسه چی مزاحم دختر مردم می شی؟! راست می گه دیگه خجالت نمی کشی؟؟!!!

برآشفته خواستم از خودم دفاع کنم که گفت: بی خیال پسر! لابد دختره خودش یه مشکلی داشته! من که تو رو می شناسم، می دونم تو این بچه بازی ها نیستی، تو هم نباید به خودت می گرفتی، الان با این غیبت چند روزه ات در واقع اینطور نشون دادی که مقصر بودی! به نظر من بهتره از فردا دوباره بیای سر کارت. اگه بازم سر و کله ش پیدا شد، حقشو بذار کف دستش یه طوری که دیگه جرئت نکنه بهت تهمت بزنه...

شب رو با هزار فکر و خیال به صبح رسوندم. خورشید دراومده بود که کتابها و مجله هام رو برداشتم و از خونه زدم بیرون. چند قدمی نرفته بودم که یه نفر صدام کرد. برگشتم و دیدم یکی از بچه ها با عجله و مضطرب به سمت من می دوه:

- خدا رو شکر که بموقع رسیدم. کجا داری می ری؟

- سر قرار همیشگی

– نه، نباید بری! اونجا لو رفته!!!! ...

یه چیزی تو دلم هری ریخت پایین، بدنم یخ کرد و... اون ادامه داد:

- مدتی بوده که زیر نظرت داشتن چطور متوجه نشدی؟! تو این مدت یه ماشین شورولت کرم رنگ اون دور و برا ندیدی؟

- چرا... دیدم... ولی...

– خب چطور نفهمیدی که حواسشون به تو هست و تحت نظری؟!

– من فکر می کردم ... یعنی یه دبیرستان دخترونه... ولی آخه...

- باید یه مدتی بری یه جای امن، یه شهر دیگه، چه می دونم، گم و گور شی تا آبها از آسیاب بیفته. فقط حواستو جمع کن که کسی تعقیبت نکنه. هرچی زودتر راه بیفتی بهتره...

******

تمام راه چهره اون دختر از جلوی چشام محو نمی شد. لحن صداش، نگاه مضطربش، دستپاچگی کودکانه اش... حالا دیگه چیزایی تو رفتار و صورتش کشف می کردم که قبلا متوجهشون نبودم... از همه مهمتر نگاهش... که گرفتارم کرد...

تاریخ آخرین ویرایش مطلب: تاریخ آخرین ویرایش: ۹۰/۰۴/۱۶ - ۱۲:۱۴
اشتراک گذاری: تلگرام فیسبوک تویتر
برچسب ها:

1
ıllı ll ı OoO parya OoO ıllı ll ı(IYSU )
۹۰/۰۴/۱۸ - 10:42
چشمهایش .مرسی جالب بود
رضا صالحی نیا(rezayas )
۹۰/۰۴/۲۰ - 19:08
ممنون پسر عموی عزیز
1


لوگین شوید تا بتوانید نظر درج کنید. اگر ثبت نام نکرده اید. ثبت نام کنید تا بتوانید لوگین شوید و علاوه بر آن شما نیز بتوانید مطالب خودتان را در سایت قرار دهید.
فراموش کردم
تبلیغات
کاربران آنلاین (0)