توي كشوري يه پادشاهي زندگي ميكرد
كه خيلي مغرور ولي عاقل بود
يه روز براي پادشاه يه انگشتر به عنوان هديه آوردند
ولي رو نگين انگشتر چيزي ننوشته بود و خيلي ساده بود
شاه پرسيد اين چرا اين قدر ساده است ؟
و چرا چيزي روي آن نوشته نشده است؟
فردي كه آن انگشتر را آوره بود گفت:
من اين را آورده ام تا شما هر آنچه كه ميخواهيد روي آن بنويسيد
شاه به فكر فرو رفت كه چه چيزي بنويسد كه لايق شاه باشد
وچه جمله اي به او پند ميدهد؟
همه وزيران را صدا زد وگفت
وزيران من هر جمله و هرحرف با ارزشي كه بلد هستيد بگوييد
وزيران هم هر آنچه بلد بودند گفتند
ولي شاه از هيچكدام خوشش نيامد
دستور داد كه بروند عالمان و حكيمان را از كل
كشور جمع كنند و بياوند
وزيران هم رفتند و آوردند
شاه جلسه اي گذاشت و به همه گفت كه هر كسي
بتواند بهترين جمله را بگويد جايزه خوبي خواهد گرفت
هر كسي به چيزي گفت
باز هم شاه خوشش نيامد
تا اينكه يه پير مردي به دربار آمد و گفت با شاه كار دارم
گفتند تو با شاه چه كاري داري؟
پير مرد گفت برايش يه جمله اي آورده ام
همه خنديدند و گفتند تو و جمله
اي پير مرد تو داري ميميري تو را چه به جمله
خلاصه پير مرد با كلي التماس توانست آنها را
راضي كند كه وارد دربار شود
شاه گفت تو چه جمله اي آورده اي؟
پير مرد گفت
جمله من اينست
"هر اتفاقي كه براي ما مي افتد به نفع ماست"
شاه به فكر رفت
و خيلي از اين جمله استقبال كرد
و جايزه را به پير مرد داد
پير مرد در حال رفتن گفت ديدي كه هر اتفاقي كه مي افتد به نفع ماست
شاه خشمگين شد و گفت چه گفتي؟
تو سر من كلاه گذاشتي
پير مرد گفت نه پسرم
به نفع تو هم شد
چون تو بهترين جمله جهان را يافتي
پس از اين حرف پير مرد رفت
شاه خيلي خوشحال بود
كه بهترين جمله جهان را دارد
و دستور داد آن را روي انگشترش حك كنند
از آن به بعد شاه هر اتفاقي كه برايش پيش ميآمد
ميگفت
هر اتفاقي كه براي ما ميافتد به نفع ماست
تا جائي كه همه در دربار اين جمله را ياد گرفنه وآن را ميگفتند
كه هر اتفاقي كه براي ما ميافتد به نفع ماست
تا اينكه يه روز
پادشاه در حال پوست كندن سبيبي بود كه ناگهان
چاقو در رفت و دو تا از انگشتان شاه را بريد و قطع كرد
شاه ناراحت شد و درد مند
وزيرش به او گفت
هر اتفاقي كه ميافتد به نفع ماست
شاه عصباني شد و گفت انگشت من قطع شده تو
ميگوئي كه به نفع ما شده
به زندانبان دستور داد تا وزير را به زندان
بيندازد وتا او دستور نداده او را در نياورند
چند روزي گذشت
يك روز پادشاه به شكار رفت
و در جنگل گم شد
تنهاي تنها بود
ناگهان قبيله اي به او حمله كردند و او را گرفتند
و مي خواستند او را بخورند
شاه را بستند و او را لخت كردند
اين قبيله يك سنتي داشتند كه بايد فردي كه
خورده ميشود تمام بدنش سالم باشد
ولي پادشه دو تا انگشت نداشت
پس او را ول كردند تا برود
شاه به دربار باز گشت
و دستور داد كه وزير را از زندان در آورند
وزير آمد نزد شاه و گفت
با من چه كار داري؟
شاه به وزير خنديد و گفت
اين جمله اي كه گفتي هر اتفاي ميافتد به نفع ماست درست بود
من نجات پيدا كردم ولي اين به نفع من شد ولي تو در زندان شدي
اين چه نفعي است
شاه اين راگفت واو را مسخره كرد
وزير گفت اتفاقاً به نفع من هم شد
شاه گفت چطور؟
وزير گفت شما هر كجا كه ميرفتيد من را هم با خود ميبرديد
ولي آنجا من نبودم
اگر مي بودم آنها مرا ميخوردند
پس به نفع من هم بوده است
وزير اين را گفت و رفت...