فراموش کردم
رتبه کلی: 983


درباره من
سلام.اشکان هستم ازشمال .چالوس.متولد1370/06/23 شهریور هستم .

اِلتِمــــــــاس مــــــالِ دیـــــــروز بــــود
مـــــــالِ وَقتـــــــی بـــود ?ــــ ســـــــاده بودم
اِمــــــــروز میــــــخــــوای بـــِــری ؟؟؟
هیــــــــــــــس !!!
فَقَطــ خــُـــداحــــــــــافِظـ ـ



اشکان دلفان (ashkan70 )    

دو فرشته.....

درج شده در تاریخ ۹۱/۰۸/۰۹ ساعت 21:50 بازدید کل: 370 بازدید امروز: 114
 

يه روز دوتا فرشته بهم ميرسن و يکيشون به اون يکي ميگه :

اگه بدوني خدا به من چه ماموريتي داده سخت تعجب ميکني .

اون فرشتته ديگه هم ميگه :

تو هم اگه بدوني خدا به من چه ماموريتي داده دوبله تعجب ميکني .

خلاصه اين دوتا فرشته با هم به توافق ميرسن که ماموريتاشونو بهم بگن .

فرشته اول ميگه : يه ماهي تو دريا داره شنا ميکنه و يه ماهيگيري هم مشغول ماهي گرفتنه ، من از طرف خدا مامورم که اين ماهي رو بيارم و تو تور اين ماهيگير بندازم و اين ماهيگير ، اين ماهي رو به شهر ببره ، تو اون شهر يه حاکم ظالمي حکومت ميکنه که چند روزي هست که مريضه و در بستر بيماري قرار داره و خدا شفاي اون حاکم ظالم و تو اين ماهي قرار داده و ميخواد اين ماهي به وسيله چندتا واسته به اون حاکم ظالم برسه و شفا پيدا کنه.


خلاصه فرشته اولي ماموريتشو تعريف ميکنه و نوبت به فرشته دومي ميرسه .

 

فرشته دوم ميگه : يه عابد ، زاهدي تو بيابون زندگي ميکنه و هميشه در حال عبادت و ذکر و دعاست و ما عرشيان هميشه به صداي زيباي اون عادت داريم ، اما اين عابد چند روزي است که گرسنه است . امروز اين عابد در بيابان يه گياه شيرين پيدا کرده و ميخواد اونو با آب بجشونه و بخوره تا اين باعث بشه که  کمي از ضعف گرسنگي رها بشه . من از طرف خدا مامورم تا سنگ زير ظرف اونو شل کنم که ظرف اون برگرده و اون نتونه اونو بخوره.......

خلاصه هر دوتا  فرشته ماموريتهاي خودشونو انجام ميدن و ميان پيش خدا و به خدا ميگن : خدايا حکمت اين دوتا ماموريتو واسه ما روشن کن...

خدا ميفرمايد : اون حاکم ظالم يه روز در شهر داشت سوارکاري ميکرد ، اونجا بچه ها داشتن نگاهش ميکردن که بين اون بچه ها يه بچه يتيم هم بود حاکم که داشت از اونجا رد ميشد يه دست نوازشي به سر اون کشيد و اون بچه تا مدتها در بين دوستاش به خاطر اون نوازش احساس شادي و خوشحالي ميکرد و امروز که بيمار شده بود و وقت مرگش بود ما گفتيم به برکت اون کارش اونو شفا بديم تا يه فرصت ديگه داشته باشه که تغيير کنه ....

فرشته ها با تعجب گفتن : پس خدايا اون عابد و زاهد چي ، اون که دوست خودت بود ، چرا نگذاشتي به آب شيرين بخوره ...............

خداوند فرمود : اون عابد مرد ، اون همون شب وقت مرگش بود اما خودش خبر نداشت .. اون هر شب در حال عبادت و رازو نياز بود و امشب که خيلي هم گرسنه بود اگر اون آب رو ميخورد به خواب ميرفت و در حالت خواب پيش ما مي آمد ، ما گفتيم امشب کمکش کنيم و نگذاريم اون آب را بخوره تا در همان حالت رازو نياز به درگاه ما بياد ..............

 

تاریخ آخرین ویرایش مطلب: تاریخ آخرین ویرایش: ۹۱/۰۸/۰۹ - ۲۱:۵۰
اشتراک گذاری: تلگرام فیسبوک تویتر
برچسب ها:



لوگین شوید تا بتوانید نظر درج کنید. اگر ثبت نام نکرده اید. ثبت نام کنید تا بتوانید لوگین شوید و علاوه بر آن شما نیز بتوانید مطالب خودتان را در سایت قرار دهید.
فراموش کردم
تبلیغات
کاربران آنلاین (2)