فراموش کردم
رتبه کلی: 983


درباره من
سلام.اشکان هستم ازشمال .چالوس.متولد1370/06/23 شهریور هستم .

اِلتِمــــــــاس مــــــالِ دیـــــــروز بــــود
مـــــــالِ وَقتـــــــی بـــود ?ــــ ســـــــاده بودم
اِمــــــــروز میــــــخــــوای بـــِــری ؟؟؟
هیــــــــــــــس !!!
فَقَطــ خــُـــداحــــــــــافِظـ ـ



اشکان دلفان (ashkan70 )    

لحظه های عاشقانه

درج شده در تاریخ ۹۱/۰۸/۱۲ ساعت 16:12 بازدید کل: 304 بازدید امروز: 92
 

زن نصف شب از خواب بيدار مي‌‌شود و مي‌‌بيند که شوهرش در رختخواب نيست، ربدشامبرش را مي‌‌پوشد و به دنبال او به طبقه ي پايين مي‌‌رود،و شوهرش در آشپزخانه نشست بود در حالي‌ که يک فنجان قهوه هم روبرويش بود . در حالي‌ که به ديوار زل زده بود در فکري عميق فرو رفته بود…
زن او را ديد که اشک‌هايش را پاک مي‌‌کرد و قهوه‌اش را مي‌‌نوشيد…
زن در حالي‌ که داخل آشپزخانه مي‌‌شد آرام زمزمه کرد : “چي‌ شده عزيزم؟ چرا اين موقع شب اينجا نشستي؟”
شوهرش نگاهش را از قهوه‌اش بر مي‌‌دارد و ميگويد : هيچي‌ فقط اون موقع‌هارو به ياد ميارم، ?? سال پيش که تازه همديگرو ملاقات مي‌‌کرديم، يادته؟
زن که حسابي‌ تحت تاثير احساسات شوهرش قرار گرفته بود، چشم‌هايش پر از اشک شد ا گفت: “آره يادمه…”
شوهرش به سختي‌ گفت:
_ يادته که پدرت ما رو وقتي‌ که رو صندلي عقب ماشين بوديم پيدا کرد؟
_آره يادمه (در حالي‌ که بر روي صندلي‌ کنار شوهرش نشست…)
_يادته وقتي‌ پدرت تفنگ رو به سمت من نشون گرفته بود و گفت که يا با دختر من ازدواج ميکني‌ يا ?? سال مي‌‌فرستمت زندان ؟!
_آره اونم يادمه…
مرد آهي مي‌‌کشد و مي‌‌گويد: اگه رفته بودم زندان الان آزاد شده بودم…..
 

تاریخ آخرین ویرایش مطلب: تاریخ آخرین ویرایش: ۹۱/۰۸/۱۲ - ۱۶:۱۲
اشتراک گذاری: تلگرام فیسبوک تویتر
برچسب ها:

1
1


لوگین شوید تا بتوانید نظر درج کنید. اگر ثبت نام نکرده اید. ثبت نام کنید تا بتوانید لوگین شوید و علاوه بر آن شما نیز بتوانید مطالب خودتان را در سایت قرار دهید.
فراموش کردم
تبلیغات
کاربران آنلاین (0)