فراموش کردم
رتبه کلی: 983


درباره من
سلام.اشکان هستم ازشمال .چالوس.متولد1370/06/23 شهریور هستم .

اِلتِمــــــــاس مــــــالِ دیـــــــروز بــــود
مـــــــالِ وَقتـــــــی بـــود ?ــــ ســـــــاده بودم
اِمــــــــروز میــــــخــــوای بـــِــری ؟؟؟
هیــــــــــــــس !!!
فَقَطــ خــُـــداحــــــــــافِظـ ـ



اشکان دلفان (ashkan70 )    

یکی بود یکی نبود

درج شده در تاریخ ۹۱/۰۸/۲۰ ساعت 10:56 بازدید کل: 413 بازدید امروز: 133
 

يک مرد بود که تنها بود. يک زن بود که او هم تنها بود . زن به آب رودخانه نگاه مي کرد و غمگين بود . مرد به آسمان نگاه مي کرد و غمگين بود.
خدا عم آنها را مي ديد و غمگين بود .
خدا گفت :
شما را دوست دارم پس همديگر را دوست بداريد و با هم مهربان باشيد .


مرد سرش را پايين آورد؛ مرد به آب رودخانه نگاه کرد و در آب زن را ديد . زن به آب رودخانه نگاه مي کرد، مرد را ديد .
خدا به آنها مهرباني بخشيد و آنها خوشحال شدند . خدا خوشحال شد و از آسمان باران باريد .
مرد دستهايش را بالاي سر زن گرفت تا زير باران خيس نشود . زن خنديد .
خدا به مرد گفت :
به دستهاي تو قدرت مي دهم تا خانه اي بسازي و هر دو در آن آسوده زندگي کنيد .
مرد زير باران خيس شده بود . زن دستهايش را بالاي سر مرد گرفت . مرد خنديد .
خدا به زن گفت :
به دستهاي تو همه ي زيبايي ها را مي بخشم تا خانه اي را که او مي سازد، زيبا کني .
مرد خانه اي ساخت و زن خانه را گرم و زيبا کرد . آنها خوشحال بودند .
خدا خوشحال بود .
يک روز زن ، پرنده اي را ديد که به جوجه هايش غذا مي داد . دستهايش را به سوي آسمان بلند کرد تا پرنده ميان دستهايش بنشيند . اما پرنده نيامد . پرواز کرد و رفت و دستهاي زن رو به آسمان ماند . مرد او را ديد . کنارش نشست و دستهايش را به سوي آسمان بلند کرد .
خدا دستهاي آنها را ديد که از مهرباني لبريز بودند . فرشته ها در گوش هم پچ پچي کردند و خنديدند .
خدا خنديد و زمين سبز شد .
خدا گفت :
از بهشت شاخه اي گل به شما خواهم داد .
فرشته ها شاخه اي گل به دست مرد دادند . مرد گل را به زن داد و زن آن را در خاک کاشت . خاک خوش بو شد.
پس از آن کودکي متولد شد که گريه مي کرد . زن اشک هاي کودک را مي ديد و غمگين بود . فرشتها به او آموختند که چگونه طفل را دي آغوش بگيرد و از شيره جانش به بنوشاند .
مرد زن را ديد که مي خندد . کودکش را ديد که شير مي نوشد . بر زمين نشست و پيشاني بر خاک گذاشت .
خدا شوق مرد را ديد و خنديد . وقتي خدا خنديد، پرنده بازگشت و بر شانه ي مرد نشست .
خدا گفت :
با کودک خود مهربان باشيد ، تا مهرباني را بياموزد . راست بگوييد ، تا راستگو باشد . گل و آسمان و رود را به او نشان دهيد ، تا هميشه به ياد من باشد .
روزهاي آفتابي و باراني از پي هم گذشت . زمين پر شد از گل هاي رنگارنگ و لابلاي گل ها پر شد از بچه هايي که شاد دنبال هم مي دويدند و بازي مي کردند .
خدا همه چيز و همه جا را مي ديد .
خدا ديد که زير باران مردي دستهايش را بالاي سر زني گرفته است ، که خيس نشود . زني را ديد که در گوشه اي از خاک با هزاران اميد شاخه ي گلي را مي کارد .
خدا دستهاي بسياري را ديد که به سوي آسمان بلند شده اند و نگاه هايي که در آب رودخانه به دنبال مهرباني
مي گردند و پرنده هايي که ...
خدا خوشحال بود
چون ديگر
غير از او هيچ کس تنها نبود .

 

 

 

تاریخ آخرین ویرایش مطلب: تاریخ آخرین ویرایش: ۹۱/۰۸/۲۰ - ۱۰:۵۶
اشتراک گذاری: تلگرام فیسبوک تویتر
برچسب ها:



لوگین شوید تا بتوانید نظر درج کنید. اگر ثبت نام نکرده اید. ثبت نام کنید تا بتوانید لوگین شوید و علاوه بر آن شما نیز بتوانید مطالب خودتان را در سایت قرار دهید.
فراموش کردم
تبلیغات
کاربران آنلاین (2)