به گزارش پایگاه اطلاع رسانی میانا، یکی دو روز بود که مارش عملیات از هر طرف به گوش می رسید. «شلمچه» شاهد یک کربلای دیگر بود؛ عملیات کربلای ۵ خبر پیشروی رزمندگان اسلام مرتب پخش می شد و همه از جبهه حرف می زدند.
آن روز شهلا هم در میان سیل دانش آموزان کنجکاو به حیاط مدرسه دوید. زنگ بی موقع مدرسه همه ی دانش آموزان دبیرستان زینبیه را در حیاط جمع کرده بود! اما هنوز کسی دلیل این کار را نمی دانست. به زودی خش خش بلندگو التهاب بچه ها را فرو نشاند.
"… رزمندگان اسلام شدیدا به خون نیازمندند. خواهرانی که مایل به اهدای خون هستند…."
شهلا هم مثل اعلب دخترها با شنیدن این جملات، دفتر و کتاب هایش را بست و چادر به سر کرد و راهی بیمارستان شد، جایی که قرار بود خون گیری انجام شود.
بیمارستان نتوانست آن روز جوابگوی آن جوانان مشتاق شود. قرار شد همه به مدرسه برگردند تا فردا اکیپی برای خون گیری در مدرسه مستقر شود. آن شب با شب های دیگر فرق می کرد، چون برای یک دختر دبیرستانی، دختری مثل شهلا، اهداء خون به مجروحین جبهه اسلام یک اتفاق ویژه بود. صبح فردا، او در اوایل صف ایستاده بود و شور و شوق در همه ی رفتارش موج می زد. به زودی او به اتاقی که خواهران امدادگر در آنجا مستقر بودند، وارد شد. اما دوستانش او را دیدند که زودتر از بقیه بیرون آمد. جای آن شور و شوق را نگرانی و آشفتگی گرفته بود.
چی شده شهلا؟ چرا اینقدر ناراحتی؟!
از من خون نگرفتند گفتند وزنم کمه …
شهلا جثه ی ضعیفی داشت و همه قبل از خون گیری وزن می شدند. شهلا برای دقایقی از دوستانش دور شد. صف طولانی هنوز برقرار بود. حضور صادقانه دختران نوجوان برای تقدیم خونشان به زخمی ها، هیبت دیگری بهزینبیه بخشیده بود.
شهلا باز هم در صف ایستاده بود و این بار چادر مشکی اش را هم بر سرش کرده بود.
شهلا مگه نگفتند از تو خون نمی گیرند؟!
چشمان شهلا از شوق درخشید. از دوستش قول گرفت آنچه را می بیند به کسی نگوید و جیب های مانتویش را نشان داد. جیب های او از سنگ سنگین شده بود.
می دونی، من هر طور شده باید خونم را بدهم. من تا حالا کاری برای جبهه ها نکرده ام.
آفتاب تا سینه ی آسمان بالا آمده بود. بیشتر دوستان شهلا با شادمانی از اتاق خون گیری خارج و دور هم جمع شده بودند. شهلا نگاهی به جمع باحال دوستانش انداخت، نیت کرد و قدم در اتاق گذاشت.
این بار از مرحله ی اول به خوبی گذشت و چون چادر داشت کسی متوجه تفاوت شدید عقربه ی ترازو با اندام لاغر او نشد. لبخندی بر لبان شهلا نشسته بود، آستینش را بالا زده بود و آماده بود، اما…
هرچه التماس کرد قبول نکردند. او را شناخته بودند و حالا شهلا غمگین و دلشکسته به دیوار مدرسه تکیه داده بود. حالش شبیه پرنده ای بود که بال بال می زد، اما کسی به او رخصت پریدن نمی داد، شبیه نوجوانی که از صف اعزام خارجش کرده اند. حتی دوستش هم نتوانست او را به حرف بکشد.
او فقط گفت: «مطمئن باشید من بلاخره خونم را می دهم»
روز ۱۲ بهمن ۱۳۶۵ ساعت ۱۰:۴۵ صبح هواپیماهای دشمن به آسمان میانه رسیدند. در چند لحظه همه بمب هایشان را بر «زینبیه» فرو ریختند. مدرسه ای که دو هفته قبل، از شور حماسی دختران برای ایثار خونشان موج می زد، این بار از ناله های واپسین دختران مجروح در زیر آوار پر شد، از مظلومیت دخترانی که در گوشه حیاط تکه تکه شدند، در هم شکست و برای همیشه داغدار شد.
من شهلا را ندیده ام،اما شنیده ام که او در روز اهدا خون نتوانسته بود خونش را به اعتقاداتش اهدا کند، در آن روز خونین، جان سبز و پر شورش را قربانی کرد.
من نه چگونگی شهادت او را شنیده ام و نه تصویری از او دیده ام و مطمئنم که برکت خون پاک او، به من و تو هم رسیده است.
ما که روزهایمان مثل هم بود، کودکی مان، نوجوانی مان، فکرهایمان مثل هم بود...