فرامرز ثانی رزمنده میانه ای خاطرات خود را از عملیات والفجر 8 بازگو می کند، وی در بخشی از خاطرات خود چنین می گوید: غواصان را از معبری که آب و آتش بود عبور دادم ولی خود در داخل معبر جاماندم، و در اندیشه پیوستن به آنها که آیا بال پرواز برای پریدن به سمت آنها را خواهم داشت.
به گزارش آناج به نقل از میانا، امروز فرامرز ثانی ، ساکن شهرستان میانه ، غواص دلاور و رزمنده ای که با گذشت ۳۰ سال در ۴۵ سالگی زبان باز کرده و می خواهد خاطرات خود را بدون هیچ چشم داشتی جهت نشر فرهنگ ایثار و شهادت از عملیات والفجر ۸ بازگو کند و بگوید گردان تخریب لشکر ۳۱ عاشورا با چه حماسه سازی هایی در آن شب به موفقیت آمیز ترین عملیات ۸ سال دفاع مقدس تبدیل کرد و شهدا چگونه به سیل یاران خویش رسیدند. وی بخشی از خاطرات خود را بیان می کند:
از ۸ سالگی تا ۱۳ سالگی، توانستم به مقام های متعدد استانی در رشته ی ورزشی شنادست پیدا کنم. در حینی که درس می خواندم، با توجه به سن کمی که داشتم ، با التماس زیاد به پدر و مادرم خود را به سیل رزمندگان اسلام رساندم.
آموزش غواصی: قرار بر این بود که آموزش های خود را در کارون (بهمن شیر) شروع کنیم. شخصی از برادران عملیات به نام شهید بزرگوار، کریم وفا (سراب) جهت آموزش غواصی به مقر برادران تخریب لشکر ۳۱ عاشورا آمدند و بصورت تئوری آموزش شنای غواصی را توضیح دادند و بعد به صورت عملی در داخل رود کارون ، که با اعتراض شدید من مواجه شد که بنده اظهار داشتم که تخصص من شنا کردن است و نحوه ی آموزش شما برای غواصی اشتباه است و من می توانم آن را اصلاح و نحوه ی شنا کردن را به شما آموزش دهم. بعدا با حضور فرماندهان لشکر ، آقایان غلام حسن سفید گری، کاشانی، کریم حرمتی و تعدادی از برادران اطلاعات عملیات لشکر، نحوه ی شنا کردن من را که به صورت شنای پهلو بود ، زمان بندی کردند و عرض کارون را به صورت رفت و برگشت که عرض اروند رود بود، محاسبه و براورد کردند و قرار براین شد که بنده به کلیه برادران تخریب و اطلاعات عملیات این نوع شنا کردن را یاد بدهم و بنده به عنوان سرگروه کلیه غواصان لشکر انتخاب شدم.
در حین آموزش بنده اولین نفر گروه بودم که آموزش را شروع کردم و به علت عدم توانایی و سرد بودن کارون و عدم مهارت در زدن پای غواصی، بعضی از برادران خسته می شدند و چون اولین نفر گروه بودم ، فشار زیادی را متحمل می شدم . بعد از اتمام آموزش غواصی ، وقت موعود فرا رسید و توسط کانتینر ها به طرف اروند کنار در شب تاریک با تجهیزات کامل حرکت کردیم. بنده آخرین نفری بودم که وارد کانتینر شدم. در وسط راه به علت کمبود اکسیژن، حال عده ای از بچه ها خراب شد و از حال رفتند و با ضربه زدن های بسیار بر بدنه ی کانتینر تریلر، راننده متوجه شد و درب کانتینر را باز کرد و از شهادت بچه ها جلوگیری کرد و همه ی برادران نفسی تازه کردند. ما اعضای گردان تخریب به نام های علیرضا سعادت، احد با حجب ابراهیمی، فرامرز ثانی، غلامعلی بهلولی، احمد عباسیان و زین العابدینی به عنوان تخریب چیان گردان سیدالشهدا به فرماندهی برادر ارجمند، جمشید نظمی در گروهان برادر شهید بزرگوار، رضا داروئیان انتخاب شدیم.
وقت موعود به سر آمد و دستور پوشیدن لباس های غواصی. ما آن لباس های سرد را بر تن گرممان پوشیدیم. لحظه به یاد ماندنی و خداحافظی عاشقانه با بچه های گردان سیدالشهدا و اعضای تخریب را هیچ وقت فراموش نمی کنم. رمز عملیات (( ژیان ژاله)) بود. از یکی از نهرها توسط اطلاعات عملیات برادران ، رضا انگوتی (میانه) ، شهید کریم وفا (سراب)، شهی ابراهیم اصغری (زنجان)، شهید شیخ علی زاده (ممقان)، وارد آب شدیم . بنده به عنوان انفجارات گردان تخریب، جهت باز کردن معبر سده ی دشمن در گردان سیدالشهدا بودم. بنده فرامرز ثانی از نفرات آخر گروه، پشت سر برادر بزرگوار شهید حاج رضا داروئیان قرار داشتم. وقتی به وسط آب رسیدیم، با توجه به جزر و مد شدیدی که ما را گاهی وقت ها به عمق آب می برد و گاهی وقت ها ما را به صورت مارپیچ بالا و پایین می کرد، مواجه بودیم. چرا که اروند، رودی نبود که به هر سوارکاری، سواری دهد.در نزدیکی کشتی به گل نشسته بودیم. یکی از غواصان پیاده آب خورد و سرفه ی شدیدی کرد که تمامی نداشت.
در آن زمان حاج رضا داروئیان فقط می گفت یا امام زمان، یا امام زمان، به دادمان برس… و آیه ی و جعلنا را زمزمه می کرد و به من می گفت: فرامرز تو معصومی، سن و سال زیادی نداری ، آیه ی و جعلنا را بخوان. من که آیه را حفظ نبودم، ولی مفهوم آیه را می دانستم. فقط کلمه وجعلنا … و جعلنا …را پشت سر هم تکرار می کردم و از خدا می خواستم ما را از دید دشمن پنهان کند و از جلوی کشتی چینی به گل نشسته که فاصله ی چتد متری نداشتیم، به آرامی و بدون درگیری در سده ی دشمن پهلو گرفتیم و با فاصله ی خیلی کم و به هم چسبیده جلوی خورشیدی ها دراز کش خوابیدیم. بعد از گذشت ۱ ساعت، بدنمان حرارت خود را از دست داد و دیگر تحمل سرمای شدید اروند را نداشت. دهانم داخل آب بود و فقط از بینی نفس می کشیدم. دندانهایم به هم می خورد و صدای دندانهایم را نمی توانستم کنترل کنم .
سعی می کردم بیشتر داخل آب باشم تا کمتر صدا بدهد. تخریب چیان کاشت و برداشت در این فاصله ی زمانی معبر مورد نظر را با سیم بر و مین های مورد نظر را خنثی و باز کردند. لحظه ای که عملیات شروع شد، ما به خاطر امنیت جانی بچه ها، فاصله های خود را از همدیگر بیشتر کردیم تا در صورت پرتاب نارنجک و تیر اندازی از طرف دشمن تلفات کمتری بدهیم.
هر چقدر فاصله ها بیشتر می شد، استرس و نگرانی هم بیشتر می شد و مجبور بودیم از جلوی هر سنگر و کمین عراقی یک به یک رد شویم و احتمال دید دشمن را نسبت به خود زیاد کنیم، که خوشبختانه آیه وجعلنا ما بین ایدیهم … اثر کرد و ما را نتوانستند ببینند. شروع عملیات را شهید بزرگوار رضا داروئیان که در کنار من بود، اعلام کرد و هیچ جوابی نشنیدیم.
در مانور عملیات که قبلا داشتیم ، بی سیم ها کار نکردند و شهید بزرگوار فرمودند: صدای شما اصلا نمی آید. اگر صدای ما را می شنوید، ما شروع کردیم. دومین کلمه ای که هیچ وقت از ذهنم پاک نخواهد شد، صدای الله اکبر شهید بزرگوار، احمد عباسیان بود که با پرتاب نارنجک دشمن و برگرداندن همان نارنجک به پرتاب کننده، منفجر شد و دستهایش را از دست داد و شهید شد.با توجه به نزدیکی خیلی زیاد که با دشمن داشتیم، فاصله ما با کمین دشمن ۲ متر می شد. لذا حق هیچ گونه شلیک گلوله و پرتاب نارنجک را نداشتیم.
غواصان و دلاور مردان دریا دل، یک به یک از معبر عبور کردند و با توجه به کوچکی معبر ، بیشتر غواصان به سیم خاردار گیر می کردند و با سعه صدر یکی یکی عبور می کردند. ما که سه نفر آخر گروهان بودیم اژدر نگال های انفجاری را با رابط آن که هر سه نفر تا سده ی دشمن برده بودیم و وزن آن تا ۲۰ کیلوگرم بود، به همدیگر وصل کردیم و در روی خورشیدی ها قرار دادیم و وقتی ماسوله ی انفجاری را زدیم، هنگام فرار روی خود اژدرها افتادیم و خوشبختانه منفجر نشد و در بار دوم انفجار انجام شد و معبر به نحو شایسته ای باز شد و سیم خاردارهای دشمن به صورت مارپیچ ودرهم ریخته خود را نشان می داد و در همان حال با سیم برها و سرنیزه هایی که با خود داشتیم ، معبر را جهت ورود قایق ها آماده کرده و سیم خاردار ها را قطع کردیم.
در همین حال بود که بچه های گردان یکی پس از دیگری سنگرهای دشمن را منفجر می کردند. با توجه به کمی نارنجک ،سعی می کردیم نارنجک ها را در سنگرهای اجتماعی بکار ببریم. با گذشت ۲ تا ۳ساعت و آتش سنگین یک قبضه هیچ قایقی جرات نزدیک شدن را نداشتند. لذا با خاموش کردن این قبضه، صدای اولین قایق را شنیدند که در وسط اروند رود توسط عراقی ها مورد اصابت آ پب جی هفت قرار گرفت. دومین قایق نیز همچنین، سومین قایق نیز همچنین، چهارمین قایق نیز آتش گرفت.
این تیر اندازی ها از داخل کشتی انجام می گرفت که آخرین قایق بعد از آتش سنگین که بر دشمن وارد می شد ، یگان دریایی توانست اولین قایق خود را که امدادگران در آن بودند را به ما برساند. شهدایی که در آن واقعه در داخل قایق ها می سوختند و ناله هایشان را می شنیدم و آرام آرام به طرف خلیج فارس حرکت می کرد را هیچ وقت فراموش نمی کنم، چرا که هیچ کاری نمی توانستم برایشان انجام اهم. در حین پیاده کردن امدادگران بودیم که به مین منور ایتالیایی برخور کردیم و منفجر شد و ما سعی در خاموش کردن آن بودیم.
لذا بعد از عملیات و مطالعه کتاب نبرد نوشته بودند. فرماندهان سپاه و برادر محسن رضایی با دیدن این مین منور، دستور ورود نیروهای پیاده را صادر کرده بود، چرا که مطمئن شده بودند غواصان دلاور به سده ی دشمن رسیده اند.
این مین منور تا آخر روشن ماند و ما نیز توسط همین نور ، نیروهای امدادگر را هدایت کردیم و ار داخل معبر پیش نیرو های مجروح خود بردیم تا آنان را مداوا کنند. قایق دوم نیز نیروهای خود را پیاده کرد. چون فاصله ی لبه ی معبر تا سده ی دشمن، آب به یک و نیم متر می رسید؛ لذا بچه های پیاده، کلیه ی لباسهایشان خیس می شد. در همین حال فکری به سرم زد. دستور دادم قایق سوم با نیروهای حامل آن با سرعت زیاد داخل معبر شود و ایشان نیز همان کار را انجام داد. بع قایق دیگر نیز همانطور.از ۵ قایق پل شناوری جهت پیاده کردن نیروهای پیاده استفاده کردم و خیلی هم نتیجه ی مطلوبی داد. از آخرین قایق معبر می توانستم به راحتی نیروها را یکی پس از دیگری، از قایق ۵ به ۴ ، از ۴ به ۳ ، از ۳ به ۲ و از ۲ به ۱ و محل خشکی پیاده کنم که جای بسی شکر و خوشحالی برایم داشت.
در این میان شهید بزرگوار ابراهیم اصغری از برادران اطلاعات عملیات، در حال چراغ دادن به نیروهای یگان دریایی بود و راهنمای خوبی جهت پیاده کردن این نیروها داشت. هنگام پیاده شدن بچه های گردان های پیاده، برایشان روحیه می دادم و می گفتم: ماشاالله، آفرین بر شما ای مردان اسلام و دلاور مردان ذربایجان؛ ولی آنها قیافه ی مرا نمی دیدند که یک بچه ی ۱۴ ساله است که به آنها روحیه ی مردانگی، جنگندگی و دلاوری می دهد. تا صبحدم کلیه ی نیروهای پیاده را داخل خاک دشمن پیاده کردیم که بعد از عملیات فهمیدم که معبرهای پایین و بالای ما لو رفته و آنها نتوانستند برای پیاده کردن نیروها معبر باز کنند.
لذا نیروهای آنها را نیز ما ۳ نفری توانستیم به راحتی و بدون مشکل خاصی پیاده کنیم و آنها نیز توانستند به محل ماموریت خود هدایت شوند. دیگر تاب و توانم را از دست داده بودم، حتی توانایی قدم زدن را نداشتمو یک لحظه صدایی شنیدم، برادر تخریب چی، بیا سنگر.نزدیک سنگر که شدم دیدم برادر جمشید نظمی، فرمانده گردان سیدالشهدا، ار داخل سنگر یک عراقی، نیروهای خود را توسط بی سیم هدایت می کند و وارد سنگر شدم و در کنار این برادر بزرگوارم و بقیه ی دوستان و همراهان او نشستم. هر کس مرا می دید، بی ریا و خالصانه مرا می بوسید و از من تجلیل می کردند که خیلی برایم غرور انگیز و به یاد ماندنی بود و هیچ وقت فراموشش نمی کنم.
در آن هنگام که اسیر ها را به پشت خط هدایت می کردیم ، برادر حاج مصطفی مولوی ، همشهری خودم و معاونت عملیاتی لشکر ۳۱ عاشورا را دیدم ، گفت : فرامرز ثانی و برادر عسگر عباسقلی زاده ، زود و سریع به عقب برگردید و هر چقدر می توانید پشت خط بروید. من گفتم حاج مصطفی ، من دنبال لباس می گردم تا بروم خط مقدم و به بچه ها کمک کنم. در همان لحظه گفت : شما ماموریت خودتان را انجام دادید. ما به شما نیاز داریم تا ببینیم به چه شکل از آب عبور کردید و با چه موانعی روبرو شدید .من و برادر عباسقلی زاده که هم اکنون معاونت سپاه عاشوراست ، توسط یک قایق به عقب برگشتیم. آن موقع نمی دانستم که حاج مصطفی مولوی چه می گفت که باید سالم باشید و زنده. الان وقتی فکر می کنم ، می بینم تا بعد از ۳۰ سال ، رزمنده غواص دلاور اروند که ۱۴ ساله ای بیش نبود ، تا بماند و آن روزهارا در ۴۵ سالگی برای اولین بار بر روی کاغذ بنویسد.
خوش بحال شهدا نور صفا را دیدند دشب واقعه مصباح هدا را دیدند
خوش بحال شهدا بنده شیطان نشدند در تجلی گه اخلاص خدا را دیدند
خوش بحال شهدا نقمه لبیک به لب لب خشکیده شاه شهدا را دیدند
خدایا دیروز هر چه بود گذشتیم آنجا در پناه سنگر بودیم واینجا در پناه میز، دیروز در پی گمنامی بودیم و امروز بدنبال ناممان تا گم نشود.
دیروز بر درب اطاقمان می نوشتیم یا حسین فرماندهی از آن توست امروز می نویسیم، بدون هماهنگی وارد نشوید.
خدایا؛
بصیرمان باش تا بصیر گردیم، بصیرمان کن تا از مسیر بازنگردیم، آزادمان کن تا اسیر نگردیم.