من به تو خندیدم
چون که می دانستم تو به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدی
پدرم از پی تو تند دوید و نمی دانستی باغبان باغچه همسایه پدرپیر من است
من به تو خندیدم تا که با خنده تو پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم
بغض چشمان تو لیک لرزه انداخت به دستان من و سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک
دل من گفت: برو چون نمی خواست به خاطر بسپارد گریه تلخ تو را ...
و من رفتم و هنوز سالهاست که در ذهن من آرام آرام حیرت و بغض تو تکرار کنان می دهد آزارم و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چه می شد اگر باغچه خانه ما سیب نداشت
اگر معجزه ای رخ بدهد و زمان به عقب برگردد به دنیا قول خواهم داد چشمهایم را تا آخرین روز حیاتم روی هم بگذارم :
می دانی چرا ؟
می ترسم یک لحظه غفلت کنم ،
دوباره تو را ببینم و یک عمر گرفتارت شوم !!