توضیح در مورد این مطلب:
مدتی بود میخواستم مطلبی رو برای پاسخ به یکی از دوستان قرار بدم، که چندین بار نوشتم ولی با خودسانسوری های رایج نتیجه دلخواهم رو نداشت.
به هر حال مطلب زیر رو قرار میدم، امیدوارم منظورم رو به این دوست بزرگوار رسونده باشم ( منبع در آخر مطلب)
- من درست نمیفهمم زندگی در ژوهانسبورگ چه فرقی دارد؟
- خوب، توضیحش کمی مشکل است، اجازه میدهید به انگلیسی حرف بزنم، توضیح این مطالب به انگلیسی برایم آسانتر است.
- پس به انگلیسی بگو، برادر.
- من اینجا در ژوهانسبورگ تجربه ها کرده ام.شبیه (( ایندوتشنی)) نیست آدم باید اینجا زندگی کند تا آن را لمس بکند.
به برادرش نگاه کرد و گفت : حادثه تازه ای در اینجا در حال وقوع است
نشست و با لحن غریبی شروع به حرف زدن کرد. راه میرفت و از پنجره به کوچه نگاه میکرد، یا چشم به سقف میدوخت و یا به گوشه های اتاق خیره میشد، انگار چیزی آنجاها بود که باید بکشدش بیرون.
- در (( ایندوتشنی )) من هیچکاره ام، همانطور که شما هم برادر هیچکاره اید. برده خان جاهلی هستم که باید دست به سینه در برابرش بایستم به او تعظیم کنم. اما او آدم نادانی است. درا اینجا در ژوهانسبورگ، برای خودم آدمی هستم، اهمیتی دارم، نفوذی دارم، کسب و کار خودم را دارم و وقتی کارم رونق دارد، هفته ای ده دوازده پوند عایدم میشود.
به چپ و راست متمایل میشد، مخاطبش دیگر آنها نبودند. مخاطبش کسانی بودند که در آنجا حضور نداشتند.
نمیگویم اینجا آزادیم. نمیگویم از آن آزادی که در خور انسان است، برخورداریم. اما دست کم، از شر خان قبیله آزادیم، از شر پیرمرد جاهلی که کسی نیست مگر سگ با وفای مرد سفید پوست، آزادیم. او مترسکی است، مترسکی که آنچه را که در حال پاشیدن است به دلخواه مرد سفید پوست، بر سرپا نگاه میدارد.
لبخند دانا و مکار خود را سر داد و برای یک لحظه دیدار کنندگانش را مخاطب قرار داد و گفت:
- اما نمیشود سر پا نگاهش داشت، اجتماع خانخانی شما در حال زوال است. در اینجا، در ژوهانسبورگ است که جامعه نو ساخته میشود. برادر من، حادثهای در حال وقوع است.
لحظه ای تامل کرد و بعد افزود : نمیخواهم شما آقایان را برنجانم. اما کلیسا هم عین خان قبیله است. تو باید فلان و فلان و بهمان کار را بکنی. آزاد نیستی که خودت تجربه کنی. آدم باید مومن و بردبار و سر بزیر باشد، و قوانین را، هر جور قانونی که باشد، اطاعت کند. راست است که کلیسا با زبان قشنگی حرف میزند و اسقف هم بر ضد قوانین ظالمانه سخن میگوید. اما پنجاه سال است که این کار را میکنند و وضع بهتر که نشده، هیچ، بدتر هم شده است.
صدایش او ج گرفت و باز مردمی را مخاطب قرار داد که آنجا حاضر نبودند، گفت : اینجا در ژوهانسبورگ، مسئله معادن مطرح است. همه چیز بستگی به معادن دارد. این بناهای عظیم، این تالار های زیبای انجمن شهر، این بخش پر از باغستان شهر با خانه های قشنگش، همه از صدقه سر طلای معادن ساخته شده. بیمارستان مجهز برای اروپاییها، بزرگترین بیمارستان در جنوب خط استوا هم با طلای معادن ساخته شده است.
آهنگ صدایش عوض شد، آنقدر بلند حرف میزد که انگار شیری یا گاو نری است که میغرد. داد زد: به بیمارستانهای ما بروید و ببینید چطور بیمارهای ما روی زمین افتاده اند. آنقدر نزدیک به هم خوابیدهاندکه نمیتوانید از روی آنها رد بشوید. اما همینها هستند که طلا را استخراج میکنند و روزی سه شیلینگ مزد میگیرند. از سرزمینهای ((ترانزکئی)) ، ((بسوتو)) ، ((بچوان)) ، (( سوازی)) ، زولو و همچنین از ایندوتشنی برای کار هجوم آورده ایم. مجبوریم زن و بچه هایمان را ترک کنیم، چرا که بطور دسته جمعی در اردو زندگی میکنیم. و وقتی معدن طلای تازه ای کشف میشود، این ما نیستیم که مزد بیشتری برای کار طاقت فرسایمان دریافت میداریم، سهام مرد سفید پوست است که بالا میرود. در تمام روزنامه ها خواهید خواند. وقتی طلای تازهای کشف میشود دیگر روی پایشان بند نمیشوند. تعداد بیشتری از ما را اجیر میکنند تا در اردو زندگی کنیم، تا زیر زمین در ازای روزی سه شیلینگ کلنگ بزنیم. فکر نمیکنند، حالا موقعش رسیده مزد کار مشقت بار ما را زیاد کنند. تنها فکری که بخاطرشان میگذرد این است که میتوان خانه بزرگتری خرید و یا ماشین بزرگتری تهیه کرد. خودشان میگویند: مهم این است که طلا پیدا کنیم چرا که تمام جنوب آفریقا بر روی معادن بنا شده است.
غرشی سر داد و صدایش عمیق شد، عین رعدی که بغرد گفت : اما افیریقای جنوبی بر روی معدن بنا نشده است، بر پشتهای ما ساخته شده، بر عرق جبین ما، بر رنج ما، هر کارخانه ای، هر تئاتری، هر خانه زیبایی، همه اینها را ما ساخته ایم. و خان قبیله در این باره چه میداند؟ اما اینجا، در ژوهانسبورگ میدانند.
بس کرد و ساکت ماند. دیدار کنندگانش هم سکوت کردند. در صدایش خاصیتی بود که آدم را به سکوت وا میداشت. و (( ستفن کومالو)) هم ساکت نشست، چرا که مردی را که میدید، برادر تازه ای بود.
((جان کومالو)) به او نگاه کرد و گفت: اسقف میگوید که خطا اینجاست، اما خودش هم در یک خانه بزرگ زندگی میکند و کشیشهای سفید پوستش، برادر، چهار، پنج، شش برابر شما حقوق میگیرند.
منبع:
کتاب (( بنال وطن )) ، نوشته (( آلن پیتون ))
ترجمه : سیمین دانشور
چاپ چهارم – سال 1356
صفحات 48، 49، 50