دیشب جمعه هشتم خرداد ماه سال 1394 حدودای ساعت 10 شب گرسنگی بر من مستولی گشت پس بر خانوم محترمه اطلاع رسانی نمودیم
ایشان از سر ذوق فرمودن که همین الان چلومرغی برایتان آماده مینمایم
گفتم: من خیلی گرسنه هستم مگر میتوانی زود آماده کنی
گفت: آری از ناهار دیروز ظهر مونده برایت داغ میکنم
لبخندی زدم و سر سفره منتظر شدم که یک دفعه دیدم یک بشقاب برنج و یک بشقاب قورمه سبزی بر سر سفره ظاهر شد
گفتم: این دیگر چیست؟؟؟؟؟؟؟
گفت میخواستم مرغ را بردارم چشمم به قورمه سبزی افتاد که از پریروز مانده است گفتم مرغ هنوز فرصت دارد ولی این ممکن است فاسد بشود
لازم به ذکر است که برای دختر کوچولومون استنبولی تازه پخته بود و به شدت مراقب بود که خانوم کوچولو از غذای من تناول ننماید