**/(از زبان پسرک) :
تو به من خندیدی و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم!!!
باغبان از پی من تند دوید. . .
سیب را دست تو دید !
غضب آلود به من کرد نگاه ؛
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز،
سالهاست که در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنان می دهد آزارم !!!
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم ؛
که چرا باغچه کوچک ما سیب نداشت. . .
**/(از زبان دخترک):
من به تو خندیدم ؛
چون که می دانستم
تو به چه دلهره از باغچه ی همسایه سیب را دزدیدی !!!
پدرم از پی تو تند دوید !
و نمی دانستی باغبان باغچه همسایه ،
پدر پیر من است !
من به تو خندیدم. . .
تا که با خنده خود پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم.
بغض چشمان تو لیک
لرزه انداخت به دستان من و
سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک !
دل من گفت: برو
چون نمی خواست به خاطر بسپارد ،
گریه تلخ تو را…
و من رفتم و هنوز
سالهاست که در ذهن من آرام آرام
حیرت و بغض تو تکرار کنان
می دهد آزارم !!!
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چه می شد اگر باغچه خانه ما سیب نداشت…
**/(از زبان سیب):
دخترک خندید و
پسرک ماتش برد !
که به چه دلهره از باغچه ی همسایه، سیب را دزدیده.
باغبان از پی او تند دوید. . .
به خیالش می خواست،
حرمت باغچه و دختر کم سالش را
از پسر پس گیرد !
غضب آلود به او غیظی کرد !
این وسط من بودم،
سیب دندان زده ای که روی خاک افتادم. . .
هر دو را بغض ربود…
دخترک رفت ولی زیر لب این را می گفت:
” او یقیناً پی معشوق خودش می آید ! “
پسرک ماند ولی روی لبش زمزمه بود:
” مطمئناً که پشیمان شده بر می گردد ! ”
سالهاست که پوسیده ام آرام آرام !
عشق قربانی مظلوم غرور است هنوز !
جسم من تجزیه شد ساده ولی ذرّاتم،
همه اندیشه کنان غرق در این پندارند:
این جدایی به خدا رابطه با سیب نداشت … !