فکر کن اومده باشی خونه عمه ات
یه خونه قدیمی که دیواراش نم داده باشه
حالا من که سنی ندارم ، اما خونه حال و هوای قدیم هارو داره
فکر کن یه دختر عمه ی شیطونِ هم سن خودت داشته باشی که همش از سر رو کول هم بالا برین
وقتی باهم خیاطی می کنین اتاق رو زیر رو می کنین
مدام همدیگرو بغل می کنین
همو می بوسین
تازه بهت بگه که خیلی هم دوستت داره!!
دختر عمه رو میگم
چه دختر عمه خوبی ، نه ؟؟
تازه به اینجاش فکر کن که عمه ات بهت بگه تو درست مثل خودمی
همیشه باید دور و برت تمیز باشه ، به موقع آشپزی کنی ، ظرف کثیف نزاری بمونه
خلاصه یه خانم نمونه
بعد بغلت کنه و بگه تو عزیز خودمی
خب همه ی اینا قشنگه ... باید قدرش رو بدونم !
بعد فکر کن شب که میشه بری تو ایوون بشینی و ستاره هارو تماشا کنی
حالا که هوا داره پاییزی میشه یکمی سرده و باید یه ملافه بندازی رو شونه هات بعد بری برای تماشای ستاره ها
تازه فکر کن موهای پریشونتم باز بزاری و کلی نسیم خنک از لا به لای موهات رد بشه
و پریشون ترشون کنه
تازه صدای بهم خوردن برگ ها رو هم بشنوی که هر از گاهی یه باد خنک اونارو تکون میده
و تو دلت ولوله میشه
همینطور که به آسمون نگاه میکنی و می نویسی
بگی :
خدا جون ممنونم ازت ، به خاطر همه ی داده ها و نداده هات شکرت میکنم و راضی ام به رضای تو
انگار که یه بار سنگین از رو دوشت برداشته میشه
آخه همیشه که فرصت نمیکنی اینجوری با خدا حرف بزنی !
حالا فکر کن این میون یه پشه هم نیشت بزنه
قمست قشنگ ترش اینجاست که شب آرومه
صدایی جز تیک تاک ساعت و بهم خوردن برگ ها نمی شنوی
اوه اوه حالا فکر کن یه لحظه هم بوی نم بارون رو حس کنی
قرار نیست بارون بباره هااا
اما با تمام این احساسات حس بوی نم بارون کمه که اونم خودش به وجود میاد
حالا یه لحظه هم چشمت به برگ انگور درخت همسایه بخوره
و به فکر درست کردن دلمه برگ بیفتی
اما نه ، عمه میگه زشته!
تازه الان زمان دلمه برگ نیست ؛ چون برگ انگور این موقع ها دیگه سفته و خوش طعم نمیشه
آره دیگه .. همینطور نسیم خنک بوزه
تو هم دور و دورتر بشی ...
"ذره ای از رؤیا"