من از درد نمی نویسم، با درد می نویسم
کافیست یک جستجوی کوچک در اینترنت انجام دهید، صفحه نمایش شما پر می شود از هجمه عکسهای دردناک و آزار دهنده، تصاویری که اگر اشک را به چشمانتان نیاورد، حداقل ابروان تان را گره می کند و شاید چند لحظه ای به فکر فرو بردتان...
جالب تر آنکه وقتی روی بسیاری از آنها کلیک می کنی، صفحه مورد نظر باز نمیشود و فی لتر است!
باشد، صفحات سایتها را بر کاربران ببندیم، درهای خانه مان را بر نیازمندان ببندیم، چشمهای مان را بر رنج ها ببندیم، قلبهای مان را بر مهربانی ببندیم و... آخرش چه؟! مگر چشم پوشی کردن از حقیقت، آن را تغییر می دهد؟!
فریاد روز جهانی غذا سر دهیم! داد حقوق بشر مان گوش فلک را کر کند و سنگ روز جهانی کودک را به سینه بکوبیم!
شعار دهیم و شعار دهیم و شعار دهیم... برای دلخوشی خودمان!
چطور شرمنده نمی شوی وقتی کودکی در پس مانده های غذای نذری تو در جویهای کنار خیابان شکمش را سیر می کند؟
چطور از خجالت نمی میری وقتی مادری در سطل زباله کنار خانه تو به دنبال خوراک کودکانش می گردد؟
قامت خمیده مردی که روزی فرزندانش را در آشغالهای تلنبار شده می جوید، چگونه تو را له نمی کند؟
کودکان کار، از سرما که به کارتن و ها کردن دست، پناه می برند، در کنار شومینه پذیرایی ات با چای تازه دم، خوب گرم میشوی؟
وقتی تکه شیشه های خرد شده فنجان های بلورت را در سطل آشغال می ریزی، به فکر دست و پای کوچکی که در میان زباله ها، نه غذا که گویی کودکی اش را می جوید، هستی؟!
چه بر سر دل هامان آمده است که اینهمه بیداد و فقر و درد را تاب می آورد؟؟!! چشمهای مان را چه شده است که اینگونه آسوده از رنجها و بی عدالتی ها بسته می شوند و همچنان در خوابند؟؟!!
باور کنیم...
نه ثروت قارون می خواهد و نه زور رستم و نه نفوذ افراسیاب، تنها اندکی مهربانی، اندیشه و احساس می خواهد تا دلی را شاد کنیم و نانی بر سفره ای خالی بگذاریم؛ کمی حس مسئولیت، کمی نوعدوستی و کمی اعتنا...!
خدایا، این یک دعا نیست، یک خواهش است:
مهربانی را به قلبهای ما باز گردان...