من قول دادم درسهایم را بخوانم خوب / امسال شاگرد اول مدرسه خواهم شد
امروز وقتی دوستانم شاد و خوش بودند
با اشک از مدرسه بیرون آمدم بابا
بابا... به مادر قول اگر هرگز نمی دادم
قید کلاس و بچه ها را می زدم بابا
آخر نمیدانی چه شد! خانم مرا امروز
زنگ ریاضی موقع تمرین صدایم کرد
وقتی که رفتم پای تخته ناگهان سارا
خندید و بعد از آن نگاهی هم به پایم کرد
زینب به من خندید و با معصومه چیزی گفت
معصومه گفت: از کفش هایت خنده می بارد!
من سعی کردم اشکهایم را نگه دارم
زینب ولی هر روز در من غصه می کارد
خانم معلم زنگ ورزش گفت: آذر جان
این کفش ها دیگر برای تو مناسب نیست
فردا برو یک جفت کفش نو بخر حتما
بابا... تو ناراحت نشو... اوضاع من عالیست
از کفش هایم راضی ام قصدم شکایت نیست
اما چرا کفشم دهانش را نمی بندد؟!!
بابا خودم میدانم از جیبت ولی... بابا...
اصلا چرا سارا به من هر روز می خندد؟
نان و پنیرم خوب بود و خوشمزه اما
احساس کردم عاطفه نان خالی آورده
بابا... من و او مثل هم هستیم میدانی؟
او هم دوسالی هست گویا مادرش مرده
دیشب دوباره خواب دیدم مادرم اینجاست
هر وقت دلگیرم به تو چیزی نمی گویم
هرشب پتو را میکشم روی سرم... آنگاه
آرام با اشکم دلم را خوب می شویم
بابا... من و مادر چرا از هم جدا ماندیم؟
اصلا بگو مادر چرا از جمعمان کم شد؟!
من قول دادم درسهایم را بخوانم خوب
امسال شاگرد اول مدرسه خواهم شد