پیوست می شوم ...
به آسفالت خیابانی که هیچ اتوبوسی از آن گذر نمی کند...
پیوست می شوم...
به همان دانه های خاکستری سیاه قیر...
به قدم هایی که هرگز برداشته نمی شوند...
و ...
به روزهایی که گذر کردن از آنها ...
سخت تر از حضور میان آن هاست...
پیوست می شوم...
به تمام دلتنگی هایم...
به تمام بی قراری هایم ...
به تمام دلهره هایم ...
به تمام نگاه هایی که روی چرخ و فلک ِ انتظار چرخ می خورند...
پیوست می شوم به جمله ی پیرمرد فال فروش...
" کسی به انتظارم نخواهد ماند ... "
فقط ... من ... منتظرم ... ! همین ... !
...
فال حافظ را ورق می زنم ...
شاید برای هزارمین بار ...
دیشب ... در اوج اشک ...
کنار سجاده ی فیروزه ایی ...
کنار دست خطِ آبی رنگِ تو ...
برایم آورد :
* صبر است مرا چاره ی هجران تو لیکن
چون صبر توان کرد که مقدور نمانده است
در هجر تو گر چشم مرا آب نماند
گو خون جگر ریز که معذور نمانده است *
...
معنی اش را نخواندم ...
زود ورقش زدم ...
تو ...
می دانی ...
دیوانگی ...
یعنی ...
چه ........؟؟؟؟؟؟
برایم ...
نقاشی اش کن ... لطفا .... !!