من منم دختری از شرق...
چشمانم مشکی است...
لنز رنگی ندارم...
عُقده اش را هم ندارم...
موهایم صد رنگ نیست...
سیاه سیاهند درست همرنگ شب...
بیشتر کتانی میپوشم...
عشقم که کشید پاشنه دار...
حوصله نقاشی کردن صورتم را هم ندارم...
شب ها پایه ی پرسه زدن در خیابان نیستم...
اهل پچ پچ های یواشکی پشتِ گوشی تلفن نیستم...
روزها بیخیال روی چمن ها غلت میزنم...
بی آنکه نگران خراب شدن موهایم باشم...
آری من منم دختری از شرق...
دختری که با تلنگری می شکند...
با حرفی چشمهایش خیسِ خیس می شود...
و با یک نگاه سرد دلش می میرد...
آری من یک دخترم...
دختری که به دختر بودنش افتخار میکند...
پس ای مرد پادشاه قلبش باش...