باز شوق یوسفم دامن گرفت
پیر ِ ما را بوی پیراهن گرفت
ای دریغا نازک آرای تَنَش
بوی خون می آید از پیراهنش
ای برادرها ! خبر چون می برید :
"این سفر ، آن گرگ یوسف را درید "؟
یوسف من ! پس چه شد پیراهنت ؟
بر چه خاکی ریخت خون روشنت ؟
بر زمین سرد ، خون گرم تو
ریخت آن گرگ و نبودش شرم تو
تا نپنداری ز یادت غافلم
گریه می جوشد شب و روز از دلم
داغ ماتمهاست بر جانم بسی
در دلم پیوسته می گرید کسی
ای دریغا ! پارۀ دل یافته جان
بی جوانی مانده جاویدان جوان
در بهار عمر ای سرو جوان
ریختی چون برگریز ِ ارغوان
ارغوانم ! ارغوانم ! لاله ام !
در غمت خون می چکد از ناله ام
آن شقایق رُسته در دامان ِ دشت
گوش کن تا با تو گوید سرگذشت :
"نغمۀ ناخوانده را دادم به رود
تا بخواند با جوانان این سرود :
چشمه ای در کوه می جوشد منم
کز درون سنگ بیرون می زنم
از نگاه آب ، تابیدم به گُل
وز رخ خود رنگ بخشیدم به گُل
پَر زدم از گل به خوناب ِ شفق
ناله گشتم در گلوی مرغ حق
پُر شدم از خون ِ بلبل ، لب به لب
رقتم از جام شفق در کام شب
آذرخش از سینۀ من روشن است
تندر ِ طوفنده فریاد من است
هر کجا مُشتی گره شد مشت من
زخمی هر تازیانه پشت من
هر کجا فریاد ِ آزادی منم
من در این فریادها دم می زنم