گمان مبر که همین جا سپرده ام بی تو
قسم به جان عزیزت که مرده ام بی تو
اگر چه دست خیالم به دامنت نرسد
خوشم که دل به خیالت سپرده ام بی تو
چه جای غیر تو حتی وجود خود را نیز
کنار یاد تو از یاد برده ام بی تو
ز اشک مردم در خون نشسته ام پیداست
که پاره های جگر را فشرده ام بی تو
نمی رسند به اشکم ستارگان سپهر
که یک به یک همه را شب سپرده ام بی تو
بیا و هستی پروانه را مسوز ای گل
که پیش آنکه بسوزیم مرده ام بی تو!
گفتی تا شقایق هست زندگی باید کرد. شقایق هست تو نیستی چه باید کرد.
من امشب از فراق یار میگریم بسان عاشقان زار میگریم ، رفیق نیمه راه شد یار دیرینم ، دلم افسرده است بسیار میگریم.
.
نمیدانم پس از مرگم چه خواهد شد؟ نمیخواهم بدانم کوزه گر از خاک اندامم چه خواهد ساخت ولی بسیار مشتاقم که از خاک گلویم سوتکی سازد ، گلویم سوتکی باشد به دست کودک گستاخ و بازیگوش و او یک ریز و پی در پی دمگرم خویش را در گلویم سخت بفشارد و خواب خفتگان خفته را آشفته تر سازد بدین سان بشکند سکوت مرگبارم را.
انگار ملائک تو را میان بوسه هایی که برای خدا فرستادم دزدیدند. عطر برگ های لیمو ، درخت توت ، کنار گارم زنگی و زیتون و میوه های کال درخت انبه باغ ها را چه زود به فراموشی سپردی؟!
چگونه توانستی آن همه خاطره را در یک لحظه تمام کنی.
همه را می بینم اما جزء تو که خاطره ای شدی ماندگار برای قلب هایی که منتظرت هستند.
گناه آسمانی که تورا به آغوش کشید و باخود برد را هرگز نخواهیم بخشید تو میان بودنت و یادت ، یادت را برایمان گذاشتی و بودنت را افسانه ساختی.