فراموش کردم
رتبه کلی: 2364


درباره من
babak karimi (babak50 )    

داستان زیبا جذاب یک عاشقانه آرام

درج شده در تاریخ ۹۲/۰۷/۳۰ ساعت 15:54 بازدید کل: 108 بازدید امروز: 99
 

 

یک عاشقانه آرام

ایمان عبدلی

اگر که تو هم معتقدی «حافظه برای عتیقه کردن عشق نیست، برای زنده نگه‌داشتن عشق است» و اگر مثل من فکر می‌کنی که «عاشق یاغی است» پس یاغی شو و از حافظه‌ات کمک بگیر.
برای همسرم 22/ 03/ 88

پاراگراف بالا تمام متن تقدیمی من به همسرم بود، متن را بین عنوان کتاب «یک عاشقانه‌ی آرام» و نام نویسنده «نادر ابراهیمی» نوشتم، حدود ده‌سانت فضا داشتم که برای متن من کم بود. به‌ناچار تاریخ را بین نام نویسنده و لوگوی انتشارات روزبهان ثبت کردم. کتاب را کادو‌پیچ تحویل پست دادم تا به آدرس منزل پدری همسرم تحویل بدهند. این اولین هدیه‌ی من بود. در آن شرایط فکر می‌کردم که با این کتاب و محتوایش تاثیر مثبتی روی رابطه‌ام با همسرم خواهم گذاشت، غافل از این‌که...

 


خب پدر همسرم خیلی موافق وصلت ما نبود و به همین‌خاطر چندماه اول را عقد رسمی نبودیم و رابطه‌ی ما محدود می‌شد به مهمانی‌هایی که دوطرف ترتیب می‌دادند و طبیعتا از ماهی یکی دوبار بیشتر نمی‌شد. پس باید از فضای کتاب بیشترین استفاده را می‌کردم و خیلی از گفتنی‌ها را می‌گفتم. صفحه‌ی دو که شناسنامه‌ی کتاب بود و صفحه‌ی سه هم که مقدمه‌ی نادر ابراهیمی، پس بهترین جا همان صفحه‌ی اول بود. فکرش را هم نمی‌کردم لحظه‌ی تحویل بسته فقط پدرخانمم منزل تشریف داشته باشد و آن جمله‌ی «عاشق یاغی است» مثل کبریتی شود بر انبار باروت...
دو روز بعد مادرزن محترم تماس گرفتند که: «پاشو بیا این‌جا!» آن‌قدر شاد بودم که نپرسیدم چرا. فکر می‌کردم ‌آخرسر اعتمادشان را جلب کردم و مجوز رفت‌وآمد صادر شده. کت‌وشلوارم را پوشیدم با پیراهن صورتی، سعی کردم رسمی و مردانه لباس بپوشم همان‌جوری که پدر همسرم می‌پسندید، فرصت مناسبی بود که خودم را در دلش جا کنم.
وارد خانه شدم، مقابل در روی مبل نشسته بود. چهره‌ی غضب‌آلودش را هیچ‌گاه فراموش نمی‌کنم. همان کتاب دستش بود. رنگ زرد و آبی روی جلد را شناختم. طرح زردرنگِ قلب روی جلد را طوری سفت چسبیده بود که انگار جگر دامادش را فشار می‌دهد. از خیالات خوش بیرون آمدم. سکوت خانه آرامش قبل از طوفان بود.
«حالا واسه من تدریس یاغی‌گری می‌کنی؟»
«نه، خدا نکنه...»
صفحه‌ی اول کتاب را مقابل من نگه‌داشت با دندان‌قروچه گفت: «این چیه؟» اشاره‌اش به جمله‌ی «عاشق یاغی است» بود.
«این یکی از جملات کتابه. چیز خاصی نیست. سوتفاهم شده.»
گرمم شده بود. لیزخوردن قطره‌های عرق را روی پیشانی‌ام حس می‌کردم. می‌دانستم که همسرم تمام حرف‌ها را از اتاقش می‌شنود.
«بسه دیگه! با این جمله‌های عاشقانه نمی‌تونی کسی رو تحت‌تاثیر قرار بدی حداقل تا وقتی که من زنده‌ام.»
«اشتباه از من بوده. این جمله ادامه داره من فراموش کردم کامل بنویسم: عاشق یاغی است اما یاغیان بزرگ، اصولی دارند. باور کنید من خارج از چهارچوب کاری انجام نمی‌دم.»
کمی آرام شده بود، همسرم به همراه مادرش از اتاق بیرون آمدند و به ما اضافه شدند. شام را در کنارشان بودم. با پدر همسرم در رابطه با کتاب حرف زدیم. از عشق عسل گفتم (معشوقه‌ی داستان)، از پایداری‌اش و از احترام به خانواده و روی آخری حسابی تاکید کردم. آخر شب بعد از چندین‌بار ورانداز کتاب، باور کرد که این یک عاشقانه‌ی آرام است.

تاریخ آخرین ویرایش مطلب: تاریخ آخرین ویرایش: ۹۲/۰۷/۳۰ - ۱۵:۵۴
اشتراک گذاری: تلگرام فیسبوک تویتر
برچسب ها:

1
1


لوگین شوید تا بتوانید نظر درج کنید. اگر ثبت نام نکرده اید. ثبت نام کنید تا بتوانید لوگین شوید و علاوه بر آن شما نیز بتوانید مطالب خودتان را در سایت قرار دهید.
فراموش کردم
تبلیغات
کاربران آنلاین (1)