فراموش کردم
رتبه کلی: 240


درباره من
خدایا...
دهانم را بو کن!
...ببین...
بوی سیب نمیدهد!
من دیگر حوایی ندارم که برایم سیب بچیند!
میدانی آدم بدون ِحوایش چقدر تنها میشود؟
میدانی محکوم بودن چقدر سخت است؟
وقتی که گناهی نکرده باشی و حتی سیبی را نبوییده باشی...؟
میدانی حوای بعضی از آدم هایت میگذارند و میروند؟
میدانی که میروند و جلوی چشم آدم، حوای دیگری میشوند؟
نمیدانی......
تو که هیچ وقت حوا نداشته ای!
ولی اگر میدانی و باور کرده ای خستگی ام را
این آدم را ببر پیش خودت...!
خسته ام از زندگی....
...دهانم را بو کن...
...ببین...
بوی سیب نمیدهد...
خسته ام خدایا....
حتی از............
غروب دریا (bagher )    

این روزها....

درج شده در تاریخ ۹۱/۱۱/۱۲ ساعت 17:28 بازدید کل: 2303 بازدید امروز: 208
 
;- Code Music-Online By www.mihanfa.ir -

 

- Code Music-Online By www.mihanfa.ir -

این روزها....

این روزها با سکوت سخن میگویم
این روزها با گریه میخندم
این روزها به شب ها می مانند
این روزها از ابرهای سفید نیز سیاهی میبارد
آهای روزگار بر گُرده من، آرامتر بزن، من آرامم!
تمکین کرده ام...
این روزها معصومِ گناهکارم
این روزها با لبخند دروغ میگویم، با اندوه خدا را میخوانم
این روزها خدمت میکنم و خدعه میبینم
این روزها چرا آدم ها انقدر مبتذل شده اند؟!
آدمک جان خوش به حالت، تو شورشی هستی، یک انقلابی!
اما من آرامم، سکوت میکنم، من تمکین میکنم...
این روزها "بودن" ها لش اند، "موجود" های بی "وجود"
این روزها "فطرت" ها ، "پست فطرت" شده اند
این روزها انسان ها دچار نسیان شده اند، ای ظلوم های جهول
این روزها خالی ام از روح، رسوب کرده ام، صلصال کالفخار
این روزها، میش ها همدست و همداستان گرگ هایند
کران تا کران تباهی است، سیاهی است، اما من خوشحالم!
زیرا که هنوز به قدر قطره ای "ایمان" دارم
اگر چه این روزهای شب مانند بی شمارند، ولی
من به فرجام نیک انسان ها امیدوارم
آری، میدانم و ایمان دارم که، خورشید طلوع خواهد کرد...

این روزها....

 زندگی  رو من باختم بازی عشق رو هم تو باختی

خونه آرزوهات رو الان با کی ساختی؟

سالگرد عشقمونه روزی که دلمو دزدیدی

من تو فکر تو   تو  با اون عوضی به همه پوز میدی؟

تو سرم هزار تا فکر و خیال و آرزو داشتم

بعد رفتنت تو دلم تخم حسرت کاشتم

بعد رفتنت رفیقم دلی تنها شد

بعد رفتنت دلم صندوقچه غم ها شد

 نمیبخشم کسی رو که زیر پات نشست

بادبان کشتی عشقمون زیر باد خودخواهی هات شکست

یه دل صاف و ساده چه آسون زیر پات شکست

رفتی و رو زخم دلم اسید پاشیدی

منو ول میکنی به یه آدم کثیف پا میدی؟

سالگرد عشقمون مبارک باشه دل سادم

پای اون جوونی و غرور دلو دادم...

چقدر سخته فراموشت کردن برام دعا کن الزایمر بگیرم

27 مهر  برای من هنوز هم که هنوزه عزیز و مقدس هست..

آرزوم بود که کنارت پیر شم

فکر نمیکردم یه روز از زنده بودن سیر شم...

این روزها....

یه دنیا دلم گرفته....

خسته ام...

بی نهایت خسته ام از بلاتکلیفی...

از این که باید ظاهرم آروم و محکم باشه

ولی از درون خورد میشم...

خسته ام از سردرگمی...

از محکم جلوه کردن....

چرا هیچ کس نمی فهمه منم آدمم...

منم دل دارم...

منم یه ظرفیتی دارم....

منم میشکنم....

چرا همه حق دارن که اگر حرفی میزنم بهشون بر بخوره و ناراحت بشن،

اما من حتی اگر ناراحت هم بشم،

باید سکوت کنم که مبادا طرف ناراحت بشه،

بهش بر بخوره

یا بذاره بره....

خسته شدم از بس توی خودم ریختم....

دلم یه ذره آرامش می خواد...

یه کم تکیه گاه....

یه ذره همدرد...!

دلم یه کم فهمیده شدن  نیاز داره...

خسته شده بس که درک کرده و درک نشده....

خسته شده...

این روزها....

سکوت دل

چند روزیست که روی لب هایم ،چیزی به جز لبخند تلخ نقش نبسته...

شاید هم چند هفته است...

شاید هم چند ماه...

هر چه که هست،

فقط میدانم مدت زیادیست که لبخند هایم پوزخند و  خنده هایم بغض شده اند ...

هرچند همیشه از درون میگریم...

هر از گاهی در آیینه نگاهی به خود می اندازم و میپرسم:آیا این منم؟!

این همان منم که هر کجا که بودم،

نمی گذاشتم لبخند از روی لب های کسی پر بکشد و غم توی دلش خانه کند؛

که خود حالا،

فقط گاهی به تقدیر خویش،پوزخندی میزنم...!؟!؟

روزگار برای همه ساز های مختلفی کوک میکند...

برای برخی بیش و برخی کمتر...

اما انگار من صدر نشین گروه اولم...؛

که درست هنگاهی که داشتم روی خاطراتی که  روی ذهنم حک شده بودند،

پارچه ی فراموشی میکشیدم،

این روزها....

روزگار تلنگری مهیب به من زد که علاوه بر شکستنم،

مرا وادار به انتظاری دوباره،طولانی تر اما قاطعانه تر کرد...

اما چه می شود کرد و چه می توان گفت...

جز رقصیدن به ساز روزگار و سکوتی سنگین،

که گاهی خویش را نیز در آن گم میکنم!

سکوتی برای حفظ آرامش و تعادل همه چیز به  جز خودم...

سکوتی که به واسطه ی پر از حرف و درد بودن به

وجود می آید...!

سکوتی تلخ...

اما کار ساز...

که گمان میبرم روزی کار خودم را نیز بسازد...!

تاریخ آخرین ویرایش مطلب: تاریخ آخرین ویرایش: ۹۱/۱۱/۱۳ - ۲۲:۴۶
اشتراک گذاری: تلگرام فیسبوک تویتر
برچسب ها:

1
2
3
4
1 2 3 4


لوگین شوید تا بتوانید نظر درج کنید. اگر ثبت نام نکرده اید. ثبت نام کنید تا بتوانید لوگین شوید و علاوه بر آن شما نیز بتوانید مطالب خودتان را در سایت قرار دهید.
فراموش کردم
تبلیغات
کاربران آنلاین (0)