;
کلیک کنید
غروب می شود باز…
بدون هیچ نگاه منتظری…
بدون هیچ دست گرمی که فنجانی چای تعارفت کند!
و من تنهای تنها به دور دستهای این شهر سربی خیره می شوم
به تنهایی و غربت خود میان این همه چراغ های روشن مات می مانم
واز خود می پرسم که چرا هیچ کسی انتظار کنار بودن با من را نمی کشد!!
چرا کسی من را برای خودم از پک های مداوم به این سیگار لعنتی منع نمی کند….
و من می مانم و هزار سوال پی در پی دراین غروب تکراری….
و من می مانم و غروب هایی که می گذرند بدون یک همدم ….
و من می مانم و عمری که غروب ها را با سیگار و فنجان چای نیم خورده ام زندگی کرده ام
نه زندگی کردن نه!!
مرگ تدریجی من و خاطرات و سیگاری که به پای تنهاییم می سوزد!!
با من بمان و هیچگاه از کنارم نرو… تو باشی من نفس میگیرم ،
تو باشی من جانی تازه میگیرم… با
من باش ، تا آخرین نفس ، تا لحظه ای که جان دارم عزیزم…
ای تمام هستی ام تو تمام زندگی منی ،
با من بمان و زندگی را از من نگیر! مگر به جز تو چه کسی در این دنیا دارم ؟
تو تنها کسی هستی که
دیوانه وار دوستش دارم ، تو تنها کسی هستی که همدم شب و روزم
رفیق لحظه های زندگی ام
است … ای همدم شب و روزم با رفتنت شبهایم را بی مهتاب
و روزهایم را مثل شبهایم نکن ! ای
رفیق لحظه های زندگی ام ، این لحظه های زیبای با تو بودن را از من نگیر !
همه دلخوشی ام تویی ،
بهترین لحظه زندگی ام آن لحظه است که در کنار تو هستم و
در آن چشمهای زیبایت نگاه میکنم و
آرام با صدای آهسته میگویم که دوستت دارم عزیزم…
بمان که با ماندنت در کنارم یک دنیا خوشبختی را به من هدیه میدهی !
ای زیباترین زیبایی ها ، ای مظهر خوبی ها ،
ای تو لایق بهترین ها با منی که بدجور
دیوانه آن قلب مهربانت هستم بمان و با رفتنت زندگی را به کامم تلخ نکن !
با رفتنت من نیز از این دنیا خواهم رفت ،
گفته بودم که این دنیا را بدون تو نمیخواهم!
از تمام دار این دنیا تنها تو را دارم و تنها تو را میخواهم !
تویی که قلبم را از عشق و محبت خودت جان دادی ،
و به منی که خسته از تنهایی ها
بودم نفس دادی!
با من بمان ، تا آخرش ! آخرش همان لحظه ای است که می فهمی تنها تو را
میخواستم!
آخرش همان روزیست که خواهی فهمید چقدر تو را دوست داشته ام !
آخرش همان لحظه ای است که خواهی فهمید از عشقت مرده ام….
آری از عشقت مرده ام….
پس تا لحظه ای که از عشق تو نمرده ام با من بمان عزیزم..
پی نوشت: گفت بنویس گفتم با چه بنویسم قلم ندارم
گفت با استخوانت بنویس گفتم مرکب ندارم با
چه بنویسم گفت با خونت بنویس گفتم ورق ندارم
بر روی چه بنویسم گفت بر روی قلبت بنویس گفتم
چه بنویسم گفت بنویس دوست دارم.