فراموش کردم
رتبه کلی: 240


درباره من
خدایا...
دهانم را بو کن!
...ببین...
بوی سیب نمیدهد!
من دیگر حوایی ندارم که برایم سیب بچیند!
میدانی آدم بدون ِحوایش چقدر تنها میشود؟
میدانی محکوم بودن چقدر سخت است؟
وقتی که گناهی نکرده باشی و حتی سیبی را نبوییده باشی...؟
میدانی حوای بعضی از آدم هایت میگذارند و میروند؟
میدانی که میروند و جلوی چشم آدم، حوای دیگری میشوند؟
نمیدانی......
تو که هیچ وقت حوا نداشته ای!
ولی اگر میدانی و باور کرده ای خستگی ام را
این آدم را ببر پیش خودت...!
خسته ام از زندگی....
...دهانم را بو کن...
...ببین...
بوی سیب نمیدهد...
خسته ام خدایا....
حتی از............
غروب دریا (bagher )    

دستی قلم برداشت ، از دل نوشت و درد

درج شده در تاریخ ۹۳/۱۱/۳۰ ساعت 20:59 بازدید کل: 119 بازدید امروز: 118
 
دستی قلم برداشت ، از دل نوشت و درد
در خاکریز ِ خون ، حق را روایت کرد
آنجا که سنگر نیست ، بین ِ تن و دشمن
دستی قلم برداشت ، از تو نوشت و من
کوچک اگر باشی ، گهواره ات دنیاست
در بند ِ دنیا نیست ،آن کس که خود دریاست
دل به  لیلی دادن اینجا عشق نیست
تیغ باید خورد و از صحرا گذشت
راه ِ اقیانوس گر هموار نیست
غوطه باید خورد و از دریا گذشت
گِرد تا گِرد ِ گُلی آتش گرفت
او حواسش جمع ِ روی ِ ماه بود
سوخت سجاده ولی عاشق ندید
چون قنوت ِ دیگری در راه بود
مرد اگر از اسب می افتد به خاک
بر سر ِ ایمان ِ خود جان می دهد
آن که با خون چیره بر شمشیر شد
زندگی را یاد ِ انسان می دهد
دستی قلم برداشت ، از دل نوشت و درد
در خاکریز ِ خون ، حق را روایت کرد
آنجا که سنگر نیست ، بین ِ تن و دشمن
دستی قلم برداشت ، از تو نوشت و من
کوچک اگر باشی ، گهواره ات دنیاست
در بند ِ دنیا نیست ،آن کس که خود دریاست
تاریخ آخرین ویرایش مطلب: تاریخ آخرین ویرایش: ۹۳/۱۱/۳۰ - ۲۰:۵۹
اشتراک گذاری: تلگرام فیسبوک تویتر
برچسب ها:

1
1


لوگین شوید تا بتوانید نظر درج کنید. اگر ثبت نام نکرده اید. ثبت نام کنید تا بتوانید لوگین شوید و علاوه بر آن شما نیز بتوانید مطالب خودتان را در سایت قرار دهید.
فراموش کردم
تبلیغات
کاربران آنلاین (1)