فراموش کردم
رتبه کلی: 240


درباره من
خدایا...
دهانم را بو کن!
...ببین...
بوی سیب نمیدهد!
من دیگر حوایی ندارم که برایم سیب بچیند!
میدانی آدم بدون ِحوایش چقدر تنها میشود؟
میدانی محکوم بودن چقدر سخت است؟
وقتی که گناهی نکرده باشی و حتی سیبی را نبوییده باشی...؟
میدانی حوای بعضی از آدم هایت میگذارند و میروند؟
میدانی که میروند و جلوی چشم آدم، حوای دیگری میشوند؟
نمیدانی......
تو که هیچ وقت حوا نداشته ای!
ولی اگر میدانی و باور کرده ای خستگی ام را
این آدم را ببر پیش خودت...!
خسته ام از زندگی....
...دهانم را بو کن...
...ببین...
بوی سیب نمیدهد...
خسته ام خدایا....
حتی از............
غروب دریا (bagher )    

مست و هشیار (محتسب)

درج شده در تاریخ ۹۳/۱۱/۳۰ ساعت 21:03 بازدید کل: 308 بازدید امروز: 303
 

مست و هشیار (محتسب)

محتسب ، مستی به ره دید و گریبانش گرفت

مست گفت ای دوست ، این پیراهن است افسار نیست

گفت: مستی ، زانسبب افتان و خیزان می روی

گفت: جرم ِ راه رفتن نیست، ره هموار نیست

گفت: می باید تو را تا خانه ی قاضی برم

گفت : رو صبح آی، قاضی نیمه شب بیدار نیست

گفت: نزدیک است والی را سرای ، آنجا شویم

گفت: والی از کجا در خانه ی خمّار نیست

گفت: تا داروغه را گوییم در مسجد بخواب

گفت: مسجد خوابگاه ِ مردم ِ بدکار نیست

گفت : دیناری بده پنهان و خود را وا رهان

گفت: کار شرع، کار ِ درهم و دینار نیست

گفت: از بهر ِ غرامت جامه ات بیرون کنم

گفت: پوسیده است،جز نقشی زپود و تار نیست

گفت: آگه نیستی کز سر در افتادت کلاه

گفت: در سر عقل باید بی کلاهی عار نیست

گفت: می بسیار خوردی ، زان چنین بیخود شدی

گفت: ای بیهوده گو ، حرف ِ کم و بسیار نیست

گفت: باید حد زند هشیار مردم ، مست را

گفت: هشیاری بیار، اینجا کسی هشیار نیست















تاریخ آخرین ویرایش مطلب: تاریخ آخرین ویرایش: ۹۳/۱۱/۳۰ - ۲۱:۰۳
اشتراک گذاری: تلگرام فیسبوک تویتر
برچسب ها:



لوگین شوید تا بتوانید نظر درج کنید. اگر ثبت نام نکرده اید. ثبت نام کنید تا بتوانید لوگین شوید و علاوه بر آن شما نیز بتوانید مطالب خودتان را در سایت قرار دهید.
فراموش کردم
تبلیغات
کاربران آنلاین (1)